قصه هاى پنج گوهر

مشخصات کتاب

سرشناسه:نعیمی ، جواد، ‫1335 -

عنوان و نام پديدآور:قصه های پنج گوهر / جواد نعیمی؛ [ برای] آستان قدس رضوی، معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی.

مشخصات نشر:مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی ‫، 1388.

مشخصات ظاهری: ‫152 ص.

شابک: ‫978-964-971-054-9 ؛ ‫15000 ریال(چاپ سوم)

وضعیت فهرست نویسی:فاپا(چاپ پنجم)

يادداشت:چاپ اول: 1385(فیپا).

يادداشت:چاپ پنجم.

يادداشت:چاپ سوم و چهارم: 1388.

یادداشت:کتابنامه: ص. 145- 152.

موضوع:داستان های مذهبی--قرن 14

موضوع:داستان های فارسی -- قرن 14

موضوع:داستان های اخلاقی

موضوع:چهارده معصوم -- داستان

شناسه افزوده:بنیاد پژوهش های اسلامی

شناسه افزوده:آستان قدس رضوی. معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی

رده بندی کنگره: ‫ BP9 ‫ /ن7ق54 1388

رده بندی دیویی: ‫ [ج]297/68

شماره کتابشناسی ملی: ‫ م85-34934

ص: 1

اشاره

قصه های پنج گوهر

جواد نعیمی

آستان قدس رضوی، معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی.

ص: 2

ص: 3

ص: 4

فهرست مندرجات

زمزمه ى آغازين... 9

گوهر اول: حضرت رسول صلى الله عليه و آله... 11

سفر... 13

اختلاف... 16

وفادارى... 18

مبارزه با خرافات... 19

پيمان جوانمردان... 20

به خانه ى ما بياييد!... 22

نابرابرى نه!... 23

آرزو... 24

ديدار... 26

رعايت حال مردم... 27

هشت دانه گردو!... 29

مباهله... 31

افطار... 34

قانون... 35

در سوگ فرزند... 36

پيش تازى و همراهى... 38

جايى براى مؤمن... 39

قصاص!... 40

ص: 5

گوهر دوم: حضرت امام على عليه السلام... 43

هم سفر... 45

وزن زنجير... 47

دخترك و خرما فروش... 49

لباس... 52

ميهمان... 54

كودك و ناودان... 56

ياور... 58

همراهان... 61

زره... 62

صبر مى كنم... 64

تو را آزاد كردم... 66

عدالت... 68

شمع و ماه... 71

استقبال... 73

گوهر سوم: حضرت زهرا عليهاالسلام... 75

هديه با بركت... 77

شيرين كام... 80

سَرْوَر... 81

پيراهن... 83

جشن عروسى... 84

وصيت... 86

پرده و دست بند... 87

گرسنگان... 89

خسته!... 90

مائده... 91

اوّل ديگران...... 93

ص: 6

به نوبت!... 94

حجاب... 95

پرسش و پاسخ... 96

انار... 97

گوهر چهارم: حضرت امام حسن عليه السلام... 99

در كنار ديوار باغ... 101

درخت خرما... 103

سخن رانى... 105

مصلح... 107

رعايت نوبت... 108

لباس نو... 109

گريه!... 111

درخواست مكتوب... 112

مزد دشنام... 113

دسته گل... 114

ناسزا... 115

دعوت... 116

ادب و تواضع... 117

پيرزن... 118

اسب خوب... 120

بهترين هديه... 121

اجابت دعا... 122

ضيافت... 123

خاطره... 124

سهم زن و فرزند... 125

در پيش گاه حق... 126

گوهر پنجم: حضرت امام حسين عليه السلام... 127

ص: 7

بخشش... 129

جايزه... 131

هفتمين بار... 132

جست و خيز كودكانه... 133

هديه ى مهر... 134

سواران خوب... 135

دوست... 136

محبّت... 137

سجده... 138

سخنان ناتمام... 139

عيادت... 140

ميهمانى... 141

نشانه... 142

مفاخره... 143

پى نوشتها... 145

كتابنامه... 151

ص: 8

به نام آن كه دل پروانه ى اوست

زمزمه ى آغازين

همه ى آفرينش، همه ى هستى، همه ى حيات، به يُمن وجود عزيزانى است كه سكّان داران كشتى هدايت بشرند.

زمين، ماه، آسمان، آفتاب، عشق، ايمان همه و همه وام دار خورشيد رويان و فرشته خويانى هستند كه نسيم نوازشِ دست ها و انديشه هاى آنان، همه ى جهان را سرسبزى و روشنايى و بالندگى مى بخشد و به گل و گياه و جماد و انسان، بركت و پويايى مى دهد.

حضرات معصومين _ صلوات اللّه عليهم اجمعين _ به مثابه باران و بهار وگُل، زينت و زيور جان و جهانند. هم آنان هادى و راهنماى مايند. يادها و نام هاى مقدسى هستند كه همواره در دل ها و جان ها مى مانند!

«قصه هاى پنج گوهر» بازنگارى پاره اى از آموزه ها و سيره هاى ارزشمند پنج تن آل عباست كه به منظور بازنگرى و تبرك جويى و رهروى در راه آن خوبان، پيش روى جان هاى شما عزيزان گشوده شده است.

بديهى است آن چه در اين دفتر آمده تنها برخى از قصه هاى زندگانى تنى چند، از معصومين عليهم السلام است. بدين آرزو كه اين گام كوچك، آغازگر تلاش

ص: 9

گسترده تر ما براى شناخت بيش تر بزرگان دين، عشق ورزى صميمانه تر به راهبران امين و رهروى عارفانه در راه معصومين، اين برگزيدگان آسمان و زمين باشد.

پُر نشاط و خجسته و شادان باد، هر دلى كه با مِهر چهارده محبوب، مُهر خورده و عطرآگين شده است!

مشهد مقدس رضوى

تابستان 1385

جواد نعيمى

ص: 10

گوهر اوّل: حضرت محمّد صلى الله عليه و آله

اشاره

ص: 11

ص: 12

سفر

با خود انديشيد: از وقتى كه ابوطالب از دنيا رفته، آزار و اذيت مردم بر من بيشتر شده است. خوب است مكه را ترك كنم و به سوى طائف بروم. شايد گروهى از مردم آن جا اسلام بياورند.

به دنبال اين فكر، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله راهى طائف شد. و در آن جا با سه تن از بزرگان و رهبران آن ها گفتگو كرد و آيين اسلام را به آنان ارايه كرد. آن ها نه تنها به دين محمد صلى الله عليه و آله نگرويدند، بلكه يكى از آنان به وى گفت: من با تو حرفى نمى زنم، چون اگر به راستى پيامبر باشى، بالاتر از آنى كه روى حرفت، حرفى بزنم! و اگر هم دروغ گو باشى روا نيست با تو سخن بگويم!

رسول خدا با شنيدن اين منطق كودكانه و ابلهانه درنگ نكرد. برخاست و به راه افتاد. ولگردان و اوباش به دستور بزرگانِ طائف آن بزرگوار را تعقيب كرده، سر و صدا به راه انداختند و سنگ به سويش پرتاب كردند...

حضرت، به ناچار به تاكستان و باغ سرسبزى كه در آن نزديكى بود و به «عتبه و شيبه» تعلق داشت، پناه برد. در زير سايه ى درختى نشست، و با خدا به مناجات پرداخت... صاحبان باغ گر چه بت پرست بودند امّا چون او را اندوهگين و افسرده و خسته ديدند، به غلام مسيحى خود كه «عداس» نام داشت دستور دادند مقدارى انگور براى پيامبر ببرد. عداس وقتى كه

ص: 13

ظرف پر از انگور را نزد پيامبر خدا گذاشت، نورانيت چهره ى پيامبر را به خوبى ديد. آن حضرت هنگام خوردن انگور، نام خدا را بر زبان آورد و «بسم اللّه » گفت.

مرد مسيحى، شگفت زده بر سيماى درخشان رسول اكرم چشم دوخت و پرسيد:

_ اين چه سخنى بود كه بر زبان آوردى؟ من تاكنون چنين كلماتى را از كسى نشنيده ام. مردم اين جا هم چنين چيزى را نمى گويند. فرستاده ى خدا، چشم بر چشم مرد دوخت و فرمود:

_ اهل كجايى و چه آيينى دارى؟

غلام، پاسخ داد: اهل نينوا و مسيحى هستم.

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود:

_ از سرزمين بنده ى صالح و شايسته ى خدا «يونس بن متى».

عداس با شگفتى بيشترى، در حالى كه مجذوب چهره و كلام رسول حق شده بود، پرسيد:

_ شما، يونس را از كجا مى شناسيد؟

و پيامبر پاسخ داد:

_ برادرم يونس نيز مانند من پيامبر بود!

سخنانِ روشنگر محمد صلى الله عليه و آله بر دل عداس نشست، به گونه اى كه بى اختيار خودش را روى دست و پاى پيامبر انداخت و او را غرق بوسه ساخت. سپس به آرامى در برابر رسول خدا نشست و پذيرش اسلام را اعلام كرد.

عتبه و شيبه از دور مراقب اوضاع و احوال بودند، وقتى غلام به طرف

ص: 14

آن ها رفت، پرسيدند:

_ به آن مرد چه مى گفتى؟ چرا اين قدر برايش تواضع كردى؟

عداس كه نمى توانست شور و شوق خود را در دل پنهان كند، گفت:

_ او... او مرد خداست. او پيامبر موعود ماست. او چيزهايى مى داند كه تنها پيامبران از آن ها با خبرند!

عتبه و شيبه كه نمى توانستند چنان تحوّلى را در عداس ببينند و به اسلام و پيامبر كينه مى ورزيدند به او گفتند:

_ آن مرد، كيش ديرينه ات را از تو نگيرد! آيين خودت، خيلى بهتر از آيين اوست!

امّا عداس، ديگر به اسلام گرويده بود...(1)

ص: 15


1- 1 _ فروغ ابديت، جعفر سبحانى، ج1، ص395.

اختلاف

_ اين افتخار بايد نصيب قبيله ى ما بشود!

_ پس ما چه كاره ايم؟ اين كار بايد به دست ما انجام پذيرد!

_ نخير! نصب حجر را بايد قبيله ى ما عهده دار گردد

اختلاف عميق شده بود... آن سال سيلى خروشان بيشترِ خانه هاى شهر مكه را ويران ساخته و به ديوارهاى كعبه نيز به شدت آسيب رسانده بود. قريش مى خواستند خانه ى خدا را بازسازى كنند. ابتدا مى ترسيدند كه به قول خودشان خشم خدايان برانگيخته شود. چون دست به كار شدند، هيچ حادثه اى پيش نيامد. ساختن كعبه را آغاز كردند. همين كه نوبت به نصب «حجر الاسود» رسيد، اختلاف پيش آمد. هر قبيله اى مى خواست به تنهايى اين كار را انجام دهد. آن ها طبق سنّت خودشان كاسه اى پر از خون آوردند و دست هاى شان را در آن فرو كردند! و اين سوگند گونه اى بود كه بر مبناى آن مى بايستى با هم به نبرد برخيزند، تا هر كه پيروز شد امتياز نصب سنگ سياه را به دست آورد!

كار، به جاهاى باريك كشيده شد. پيرمردى سالخورده پيشنهاد كرد نخستين كسى را كه از در مخصوص وارد شود، به حكميت بپذيرند و هر چه او گفت، همان را انجام دهند. اين پيشنهاد مورد پذيرش همگان قرار

ص: 16

گرفت.

چشم ها به در دوخته شده بود كه ناگهان امين قريش از آن در وارد شد. همه فرياد برآوردند: اين محمد امين است. ما حُكم او را قبول داريم.

... حضرت محمد صلى الله عليه و آله كه در آن هنگام سى و پنج ساله بود، فرمود پارچه اى آوردند؛ و حجرالاسود را روى آن گذاشتند. آن گاه فرمود هر يك از رؤساى قبايل، گوشه اى از پارچه را بگيرند و آن را تا محلّ نصب ببرند. وقتى اين كار را كردند، خودش سنگ را برداشت و در جاى مخصوص نصب كرد. و به غوغايى كه نزديك بود حادثه اى خونين بيافريند، پايان داد.(1)

ص: 17


1- 2 _ سيرة النبى، سرچشمه زندگى، آيه اللّه موسوى جزائرى، ص16 به نقل از سيره ابن هشام، ص 126.

وفادارى

هنوز حضرت محمد صلى الله عليه و آله به پيامبرى مبعوث نشده بود. او به كارِ شبانى مى پرداخت. من نيز هم چون او گوسفند مى چرانيدم. يك روز به آن بزرگوار گفتم:

_ در جايى، همين نزديكى ها، چراگاه خوبى پيدا كرده ام. موافقى فردا گوسفندهايمان را با هم به آن جا ببريم؟ محمد صلى الله عليه و آله سرش را به علامت تأييد پايين آورد و فرمود:

_ موافقم عمار ياسر! وعده ى من و تو فردا در آن چراگاه.

روز بعد، گوسفندانم را پيش انداختم و به چراگاه رفتم. ديدم حضرت محمد صلى الله عليه و آله قبل از من به آن جا رسيده است، امّا نمى گذارد گوسفندانش وارد چراگاه شوند! با شگفتى پرسيدم:

_ يا محمد! چرا مانع چراى گوسفندان شده اى؟

حضرت نگاهى به من انداخت و فرمود:

_ عمار! من با تو قرار گذاشته بودم كه با هم وارد چراگاه شويم. دوست نداشتم قبل از تو به چرانيدن گوسفندانم بپردازم. [اين كار را در واقع نوعى پيمان شكنى تلقّى كردم.](1)

ص: 18


1- 3 _ داستان هاى شنيدنى از چهارده معصوم عليهم السلام، محمد محمدى اشتهاردى، ص16، به نقل از كحل البصر، ص103.

مبارزه با خرافات

من حليمه، دايه ى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هستم. او از همان كودكى با بچه هاى ديگر فرق داشت. مثلاً يك روز بر اساس سنّتى قديمى، مهره اى را به گردنش آويختم تا به گمان خويش او را از شر ارواح خبيثه و حوادث روزگار حفظ كرده باشم. محمد، نگاهى به مهره ى گردنش انداخت و نگاهى به من. آن گاه با كنجكاوى پرسيد:

_ مادر! اين براى چيست؟

بى درنگ پاسخ دادم:

_ براى محافظت تو از شرّ ديگران [انسان ها و جنّيان]

او با شنيدن اين سخن، بى درنگ مهره را از گردنش بيرون آورد و در حالى كه آن را به كنارى مى انداخت، فرمود:

_ خدايى وجود دارد كه همواره مرا نگه مى دارد.(1)

ص: 19


1- 4 _ سيرة النبى، ص20، به نقل از بحارالانوار، ج6، ص92.

پيمان جوانمردان

_ آى مردم! كمك كنيد و حق مرا از اين مرد بگيريد! نگذاريد كه ظلم كند! نگذاريد حق مرا بخورد!

_ چه شده است برادر؟ از كى شكايت دارى؟

_ مردى تاجرم و هم چنان كه مى بينى كالاهايى براى فروش به مكه آورده ام. اكنون اين مرد _ عاص بن وائل _ كالايى از من خريده ولى از دادن پول آن امتناع مى ورزد. من كه چيز زيادى نمى خواهم. قصد دارم فقط حقّم را از او بگيرم امّا او را مى بينى كه با من مشاجره مى كند.

_ خوب راست مى گويد، جنسى خريده بايد پولش را بدهد ديگر!

_ درست است، عاص بن وائل گردن كلفتى مى كند. بايد او را ادب كنيم!

_ نبايد بگذاريم به اين مرد ظلم بشود...

و به دنبال آن گفتگوها، چند تن كه خون غيرت و مردانگى و نوع دوستى در رگ هايشان به جوش آمده بود، به سوى عاص بن وائل دويدند، و كالاى مرد تاجر را از وى باز پس گرفته و به صاحبش دادند.

اين مردان از آن پس سوگند ياد كردند و هم پيمان شدند كه تا سر حد توان، به يارى ستمديدگان بشتابند و در گرفتن حق مظلوم از ظالم، سستى و كوتاهى روا ندارند. رسول اكرم صلى الله عليه و آله يكى از كسانى بود كه در اين

ص: 20

پيمان انسانى شركت جست و بعدها هم وفادارى خود را نسبت به آن اعلام كرد و فرمود:

دوست نمى داشتم كه به جاى آن عهد و پيمان، بهترين و گران بهاترين ثروت ها به دستم مى رسيد.(1)

ص: 21


1- 5 _ فروغ ابديت، جعفر سبحانى، ج1، ص152 _ سيره حلبى، ج1،ص156.

به خانه ى ما بياييد!

خبر ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه، مسلمانان را به وجد آورده بود. همه خود را به دروازه ى شهر رسانده بودند، تا از برترين انسان روى زمين استقبال كنند. صحنه ى شورانگيزى بود. هيجان همگان را در برگرفته بود. هر يك از بزرگان و رؤساى قبايل، از پيامبر صلى الله عليه و آله درخواست مى كردند كه آن بزرگوار به خانه ى آن ها وارد شود.

مهار شتر رسول خدا صلى الله عليه و آله در دست هاى مردم، به اين سو و آن سو كشيده مى شد و ديدگان آن ها قامت دلاويز پيامبر صلى الله عليه و آله را در ميان گرفته بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله غنچه ى تبسمى را در گوشه ى لبان مبارك خود نشاندند و با مهربانى فرمودند:

_ شترم را رها كنيد، بر درِ خانه ى هر كس كه آرميد، در همان جا، فرود خواهم آمد!

مردم، افسار شتر را رها كردند. شتر هم چنان پيش رفت تا بر درِ سراى «ابو ايوب انصارى» رسيد و در آن جا، از حركت باز ماند! تنى چند از مردم، با شگفتى از يك ديگر مى پرسيدند:

_ يعنى پيامبر، ميهمان فقيرترين ياران خود خواهد شد؟

پاسخ اين پرسش مثبت بود، زيرا حضرت محمد صلى الله عليه و آله با خوش رويى وارد خانه ى «ابو ايوب» شد.(1)

ص: 22


1- 6 _ فروغ ابديت، ج1، ص365، به نقل از بحارالانوار، ج19، ص108.

نابرابرى نه!

جنگ بدر، پايان يافته بود و غنايم به دست آمده، توسط پيامبر صلى الله عليه و آله به طور مساوى ميان سربازان تقسيم شده بود. برخى افراد، از سهميه ى خود، خرسند نبودند. از ميان آنان، «سعد بن وقاص» با خشم و ناراحتى به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله شتافت و گفت:

_ آيا من! يكى از اشراف بنى زهره، بايد سهمى برابر اين سقّاها و باغبان هاى شهر داشته باشم؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله با شنيدن اين سخن برآشفتند، چهره درهم كشيدند و گفتند:

_ هدف ما از اين جنگ، حمايت بيچارگان در برابر زورمندان بوده است و اصولاً من براى اين برانگيخته شده ام كه همه ى نابرابرى ها و امتيازهاى موهوم را ريشه كن ساخته و تساوى در برابر حقوق را ميان مردم بسط و گسترش دهم.(1)

ص: 23


1- 7 _ سيرة النبى، سرچشمه زندگى، ص26.

آرزو

_ دوستان عزيز! لطفا سكوت را رعايت كنيد تا ببينيم «عفيف كندى» چه مى گويد.

_ گوش ما با توست عفيف! بگو برادر!

_ بسيار خوب، بشنويد تا ماجرا را باز گويم:

آن روز، در مكه ميهمان عباس بن عبدالمطلب بودم. روزگار جاهليت بود... در نزديكى هاى كعبه، قدم مى زدم كه ناگهان مردى را ديدم جلو آمد و در برابر كعبه ايستاد. هنوز لحظاتى بيشتر نگذشته بود كه پسرى از راه رسيد و در سمت راست او ايستاد. اندكى بعد هم زنى آمد و در پشت سر آن دو ايستاد...

نگاهم كاملاً به سوى آن ها جذب شده بود. ديدم كه آن پسر و آن زن، به شيوه ى آن مرد و همراه با او به ركوع و سجود مى روند و نماز مى گزارند. اين كار آنان كه تا آن روز در ميان ما معمول نبود، مرا به شگفتى واداشت. نگاهى به عباس بن عبدالمطلب انداختم و با كنجكاوى از وى توضيح خواستم.

ص: 24

عباس گفت:

_ آن مرد، محمد بن عبداللّه صلى الله عليه و آله است. آن پسر، على بن ابى طالب و آن زن نيز همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله _ خديجه _ مى باشد...

و من آرزو كردم كه اى كاش من چهارمين نفر آن ها مى بودم.(1)

ص: 25


1- 8 _ فروغ ابديت، ج1، ص203، به نقل از تاريخ طبرى، ج2، ص211 _ كامل، ج2، ص37.

ديدار

مردى به در خانه ى پيامبر صلى الله عليه و آله آمده بود و اجازه ى ديدار با آن حضرت را مى طلبيد. به رسول خدا خبر دادند. آن بزرگوار، هم چون هميشه به سر و صورت خود دستى كشيد، خودش را مرتب كرد و آماده ى ديدن آن مرد شد.

پيش از آن كه پيامبر از اتاق بيرون برود، «عايشه» با تعجب پرسيد:

_ اى رسول خدا! تو برترين و نيكوترين فرزند آدم و پيامبر خدا هستى. آن وقت اين گونه سر و موى خود را مرتّب مى كنى؟

پيامبر با لبخندى نمكين فرمود:

_ اى عايشه! خداوند دوست مى دارد وقتى بنده اش به ديدار برادر خويش مى رود، خود را مرتب و آراسته كند؟(1)

ص: 26


1- 9 _ مكارم الاخلاق، ج1، ص183.

رعايت حال مردم

من، ابو ايوب انصارى ام! يكى از ياران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله. آن بزرگوار، پس از هجرت، مدتى در خانه ى ما به سر مى بردند. من و همسرم هر روز غذايى تهيه مى كرديم و براى ايشان مى برديم. باقى مانده ى آن غذاها را هم براى تبرّك، خودمان مى خورديم.

يك روز به غذاى پيامبر صلى الله عليه و آله مقدارى سير و پياز افزوده بوديم، هنگامى كه براى جمع كردن سفره و ظرف غذا رفتيم متوجه شديم كه ايشان دست به غذا نزده اند! بسيار ناراحت شديم. همسرم پرسيد:

_ ابو ايوب! فكر مى كنى خطايى از ما سرزده كه پيامبر صلى الله عليه و آله لب به غذا نزده اند!؟

پاسخ دادم:

_ نمى دانم! گمان نمى كنم چنين باشد. اصلاً بگذار از خودشان علّت اين امر را جويا شوم.

سپس به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله برگشتم و پرسيدم:

_ از دست ما ناراحتيد، يا غذا اشكالى داشت كه ميل نفرموديد؟

ص: 27

پيامبر صلى الله عليه و آله دستى به شانه ام زدند و فرمودند:

_ هيچ كدام! چون مردم به نزد من مى آيند و درد دل هاى خودشان را در گوشم نجوا مى كنند، اگر سير يا پياز بخورم، بوى آن ها، مردم را ناراحت مى كند. از همين روى، آن غذا را نخوردم. در حالى كه خوردن آن براى شما ايرادى ندارد.(1)

ص: 28


1- 10 _ سيرة النبى، سرچشمه ى زندگى، ص44.

هشت دانه گردو!

بچه ها در كوچه مشغول بازى بودند. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله براى اداى نماز به مسجد مى رفت. همين كه چشم كودكان به آن حضرت افتاد، به سويش دويدند، از سر و كولش بالا رفتند و از آن بزرگوار خواستند كه آن ها را بر دوش بگيرد...

رسول خدا صلى الله عليه و آله با خوش رويى هر چه تمام تر، و با محبّتى پدرانه، به خواسته ى بچّه ها تن در داد.

از آن سو، ياران پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد منتظر ايشان بودند. كم كم عده اى نگران شدند. بلال كه از تأخير پيامبر صلى الله عليه و آله دل واپس شده بود، از مسجد بيرون آمد و راه خانه ى پيامبر صلى الله عليه و آله را در پيش گرفت. در ميانه ى راه آن حضرت را ديد كه با بچه ها سرگرم بازى كردن است! خواست كودكان را از دور و بر ايشان دور كند و پيامبر صلى الله عليه و آله را از چنگ آنان برهاند، ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله به او اجازه ى اين كار را ندادند. سپس از وى خواستند كه به خانه ى ايشان برود و چيزى براى بچه ها بياورد، تا آن ها راضى شوند و دست از دامن پيامبر صلى الله عليه و آله بردارند.

بلال رفت و برگشت و حاصل جستجويش را كه تنها هشت دانه گردو بود، به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد.

ص: 29

پيامبر كه بچه ها را بر دوش مى گرفت و آن ها به گمان خود شتر سوارى مى كردند، در حالى كه لبخندى زيبا و شيرين بر لب مى آورد، به كودكان فرمود:

_ بچه ها! آيا شترتان را با اين گردوها عوض مى كنيد؟!

هلهله ى شادى از ميان كودكان به آسمان رفت! آن ها به طرف پيامبر دويدند، گردوها را گرفتند و دست از سر آن حضرت برداشتند!

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله لحظه اى بعد، در حالى كه لبخند نمكينى چهره ى زيبايش را زيباتر مى كرد، رو به بلال كرد و فرمود:

_ خداوند، برادرم يوسف را رحمت كند. او را به بهايى اندك فروختند. اين بچه ها هم مرا در برابر هشت دانه گردو، معامله كردند!(1)

ص: 30


1- 11 _ قصه هاى چهارده معصوم عليهم السلام، مهدى آذرى يزدى، ص41 به نقل از نمونه معارف اسلام، على فصيحى، ج3، ص226.

مباهله

هم زمان با تصفيه ى منطقه ى حجاز از عصيان شرك، رسول گرامى اسلام نامه اى به پيشوايان مسيحيان نجران _ واقع در مرز حجاز و يمن _ نوشت و طى آن، مردم آن ناحيه را به اسلام فراخواند.

پيشواى مسيحيان، محتواى نامه را در شورايى مطرح كرد. در آن جا تصميم گرفته شد عده اى به نمايندگى از طرف مردم نجران و به سرپرستى سه تن از رهبران دينى آن سامان به مدينه بروند و با محمد صلى الله عليه و آله ديدار و گفتگو كنند... اين گروه پس از شنيدن سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله باز هم حقيقت را نپذيرفتند و ايمان نياوردند. در اين هنگام، اين آيه نازل شد كه:

«به آن كس كه پس از روشن شدن مسأله، با تو به جدال پردازد، بگو بياييد پسران و زنان و جان هاى مان _ نزديكان مان _ را فرا خوانيم و گرد آوريم، آن گاه مباهله كنيم و لعنت _ و دورى از رحمت _ خداى را بر دروغ گويان قرار دهيم.»«سوره ى آل عمران / آيه ى 54»

و به دنبال آن قرار شد، در روزى معيّن، پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك ترين كسانش را بياورد. نمايندگان نجران هم بيايند و در جايى خارج از شهر، به مباهله بنشينند.

روز بعد، نمايندگان مسيحيان، صف در صف نشسته بودند و منتظر

ص: 31

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بودند. در اين ميان يكى از رهبران مردم نجران رو به ديگرى كرد و گفت:

«اگر محمد، با جمعيّتى انبوه و آراسته بيايد، معلوم مى شود كه مى خواهد شكوه نيرو و قدرت خودش را به رخ ما بكشد. در اين صورت ما مى توانيم حدس بزنيم كه او صادق نيست! امّا اگر فرزندانش را همراه بياورد و وارسته و بى پيرايه گام بردارد، پيداست كه اتكايش به خداست و راستگو و درست كردار و معتقد به نبوت خويشتن است...»

در اين هنگام، چشم ها به سويى خيره شد. چند نفر به طرف آن ها مى آمدند. سرانجام چهره هاى نورانى پنج معصوم پديدار گشت: محمد صلى الله عليه و آله، على، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام.

آنان آمدند در حالى كه پيامبر اين آيه را مى خواند: «خداوند مى خواهد _ تنها و تنها _ از شما اهل بيت، بدى را ببرد و پاكتان گرداند.»

نمايندگان نجران، با شگفتى بسيار به اين پنج تن چشم دوخته بودند. رهبر آنان پرسيد: اينان چه كسانى هستند؟ «و پاسخ شنيد كه: محمد صلى الله عليه و آله! پسر عمو و دامادش على، دخترش فاطمه و نوه هاى دخترى اش حسن و حسين عليهم السلام.

رهبران مسيحيان گفتند: ببينيد محمد با چه اطمينانى آمده است. او عزيزترين عزيزانش را با خطر و بلا رو در روى ساخته، بى آن كه كوچكترين ترسى به خود راه داده باشد.

آن گاه يكى از آنان گفت:

«اين چهره هايى را كه من مى بينم، اگر دست به دعا بردارند و از درگاه الهى بخواهند بزرگ ترين كوه ها را از جاى بر كند، بى درنگ خواسته شان

ص: 32

اجابت خواهد شد. به نظر من، درست نيست با اين افراد با فضيلت و اين صورت هاى نورانى مباهله كنيم. هيچ بعيد نيست كه بر اثر نفرين آن ها همه ى ما نابود شويم و عذاب خداوند چنان گسترش يابد كه حتى يك مسيحى در جهان باقى نماند!»

رهبران ديگر مسيحى كه آثار ترس و وحشت در سيمايشان ديده مى شد، اين سخنان را تأييد كردند.

سرانجام پس از مشورتى كوتاه، نمايندگان نجران با اكثريت آرا به اين نتيجه رسيدند كه از مباهله خوددارى كنند و صلح نامه و قراردادى با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله امضا نمايند.

آنان پذيرفتند كه همه ساله مبلغى ماليات _ جزيه _ به دولت اسلامى بپردازند. و در برابر، امنيت منطقه ى آنان از سوى مسلمانان تضمين شود.

اين واقعه در سال نهم هجرت اتفاق افتاد.(1)

ص: 33


1- فروغ ابديت، ج2، ص435، به نقل از اقبال ابن طاووس، ص496 و سيره حلبى، ج3، ص239.

افطار

من خادم پيامبر بودم. ماه مبارك رمضان بود. من براى افطار و سحرى ايشان شير فراهم كردم. پيامبر دير به خانه آمد. گمان كردم، ايشان جايى مهمان هستند و افطار كرده اند. شير را خوردم.

اندكى بعد، آن بزرگوار به خانه آمدند. از همراهان پرسيدم كه آيا پيامبر افطار كرده اند؟ پاسخ منفى بود! با خودم گفتم: واى بر تو، اى انس بن مالك! ديدى چه كردى؟!...

لحظاتى بعد پيامبر از ماجرا اطلاع پيدا كرد، اصلاً به روى خودش نياورد و با خوش رويى شب را هم چنان گرسنه به روز رسانده در همان حال، روز بعد را هم روزه گرفت!(1)

ص: 34


1- 13 _ منتهى الآمال، شيخ عباس قمى، ج1، ص23.

قانون

_ آقا! اسامة بن زيد آمده است و با شما كار دارد!

پيامبر فرمودند: بگوييد داخل شود.

اسامه به خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله رسيد و با ايشان گفت و گو كرد. اسامه از پيامبر خواست كه حد بر «فاطمه مخزوميه» جارى نشود. اين زن دزدى كرده بود.

رسول خدا به حرفهاى او گوش نكرد و فرمود:

_ مى دانى اسامه! سبب انقراض و هلاكت برخى از اقوام گذشته، اين بوده است كه قانون حدّ را بر اشراف جارى نمى كرده اند. سوگند به آن كه جانم در اختيار اوست كه هرگاه دختر محمد نيز چنين كارى را مى كرد، در قطع كردن دستش، لحظه اى ترديد به خود راه نمى دادم!(1)

ص: 35


1- 14 _ نگرشى كوتاه به زندگى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، مؤسسه در راه حق قم، ص136.

در سوگ فرزند

رسول خدا صلى الله عليه و آله به شدت ناراحت بود و اشك مى ريخت. ابراهيم، تنها پسر پيامبر، از دنيا رفته بود. يك نفر به آن حضرت اعتراض كرد:

_ آقا! شما خودتان مى گوييد كه بر مردگان نگرييد. حال آن كه اكنون داريد گريه مى كنيد!

حضرت، سرى تكان دادند و فرمودند:

_ من هرگز نگفته ام كه در مرگ عزيزان تان اشك نريزيد _ زيرا، اين يك مسأله ى عاطفى است نشان دادن اين گونه احساس، نشانه ى رحم، دل سوزى و مهربانى است و كسى كه دلش به حال ديگران نسوزد، از رحمت الهى به دور است! آن چه من گفته ام اين است كه در مرگ عزيزان خويش داد و فرياد به راه نيندازيد، سخنان كفرآميز و حرف هايى كه بوى اعتراض دارد نزنيد و لباس هاى خود را از شدّت اندوه پاره نكنيد.

هم زمان با درگذشت فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله خورشيد هم گرفت و گروهى گمان كردند كه به خاطر مرگ ابراهيم و مثلاً براى هم دردى با رسول خدا صلى الله عليه و آلهخورشيد گرفته است. اگر پيامبر مردى عادى و داراى انديشه هاى مادى بود، از اين پيش آمد نهايت بهره بردارى را به سود خويش مى كرد، امّا رسول اكرم صلى الله عليه و آله نه تنها اين كار را نكرد ؛ بلكه براى مبارزه با خرافات و

ص: 36

موهوم گرايى، آن را تكذيب كرد و ضمن سخنانى فرمود:

_ مردم! ماه و خورشيد، از نشانه هاى خداوندند كه به فرمان او و بر اساس قاعده و قانون و نظمى ويژه، در مدار و مسير معينى كه خداوند آن را برقرار داشته است، در گردش اند و هرگز براى تولّد يا مرگ كسى نمى گيرند. در اين گونه اوقات، نماز بگزاريد و به ياد خداوند باشيد.(1)

ص: 37


1- 15 _ فروغ ابديت، ج2، ص425 _ سيره حلبى، ج3، ص348 _ بحارالانوار، ج22، ص151.

پيش تازى و همراهى

شباهنگام، ناگهان خبرى در شهر پيچيد! گفته شد دشمن شبيخون زده! شايعه ى حمله ى مسلحانه به شهر مدينه، مردم را وحشت زده كرد. عده ى زيادى با شتاب سلاح برگرفتند و به خيابان ها ريختند تا به محل مورد نظر بروند.

اندكى بعد، مردم، پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدند كه بر اسب لختى سوار شده، شمشيرى حمايل كرده و خود را به آن جا رسانيده است. برخى از يك ديگر مى پرسيدند:

_ پيامبر خدا، در اين جا، چه مى كند؟!

اما آن ها كه آشنايى بيش ترى با او داشتند مى دانستند كه آن بزرگوار، هميشه در خطرها پيش تاز است و هماره با مردم هم گام!

لحظه اى بعد، رسول اكرم صلى الله عليه و آله پيش تر آمد و در حال پيوستن به مردم، به آنان اطمينان داد كه هيچ خطرى تهديدشان نمى كند و فرمود: آرامش خويش را حفظ كنيد.(1)

ص: 38


1- 16 _ سيره النبى، ص41، به نقل از بحارالانوار، ج16، ص232.

جايى براى مؤمن

در مسجد، تنها نشسته بود. مردى به داخل آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله خودش را كنار كشيد تا آن تازه وارد، در آن جا بنشيند.

مرد با شگفتى پرسيد:

_ اى رسول خدا! جا كه زياد است. چرا خودتان را به زحمت مى اندازيد و مرا هم شرمنده مى كنيد؟

رسول خدا صلى الله عليه و آله دست مرد را به آرامى و با مهربانى فشرد در نهايت فروتنى فرمود:

_ برادر! اين حق مسلمانان بر گردن يك ديگر است كه هر گاه مؤمنى مى خواهد در كنار آن بنشيند، جاى خود را به او تعارف كنند.(1)

ص: 39


1- 17 _ سيره النبى، ص38، به نقل از سفينه البحار، ج1، ص416.

قصاص!

يك روز بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله چنان شدت يافته بود كه آن حضرت با پارچه اى سر خويش را بسته بود. در همان حال با تكيه بر دست هاى امام على عليه السلام و فضل بن عباس و در حالى كه پاهايش به سختى وزن بدنش را تحمل مى كردند، روانه ى مسجد شد و در آن جا با مردم سخن گفت.

آن بزرگوار، در سخنرانى خود فرمود كه پايان زندگى اش فرا رسيده است! آن گاه افزود:

_ هر كس حقّى بر گردنم دارد و مى خواهد قصاص كند، من حاضرم. زيرا قصاص دنيا برايم آسان تر از قصاص روز واپسين است.

مردى برخاست و گفت: «من سه درهم از شما طلب دارم.»

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به فضل بن عباس فرمود: «بپرداز!»

مرد ديگرى برخاست و چند درهم از بيت المال را كه نزدش بود، بازگردانيد.

مردى كه تاريخ او را به نام «سوادة بن قيس» معرفى مى كند، از جاى برخاست و چنين گفت:

_ اى پيامبر! در سفرى، بر شترى سوار بودى، مى خواستى تازيانه اى به آن بزنى. من، در آن نزديكى بودم. تازيانه ات به من خورد! و من در آن

ص: 40

هنگام جامه اى به تن نداشتم. هم اينك قصد قصاص دارم!

_ من آماده ام، اى سوادة بن قيس

با اين پاسخ پيامبر، شگفتى همگان را در برگرفت. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود برويد و همان تازيانه را از خانه بياوريد. آوردند.

دل ها به شدت مى تپيد. پيامبر رنجور و بيمار، دست برد و پيراهن خويش را از تن بيرون آورد. چشمان حيرت زده ى مردم، با بغض هاى گره خورده در گلوى شان در هم آميخت و اشك در چشم ها حلقه زد! غمى سنگين بر مسجد سايه افكنده بود و شكوه يك دادگاه عالى اسلامى، دادگاهى كه در يك سوى آن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و در سوى ديگرش مردى ناشناس و گمنام قرار داشت همگان را به شگفتى واداشته بود! همه مى خواستند ببينند چه پيش مى آيد. آيا آن مرد، تازيانه را فرا خواهد برد و بر بدن خسته و رنجور پيامبر خدا فرود خواهد آورد؟! پرسشى بود كه كسى پاسخش را نمى دانست!

... ناگهان سواده تازيانه را فرو گذاشت خودش را روى بدن نازنين پيامبر انداخت و آن را غرق بوسه كرد! او پيامبر را بخشيده بود! رسول خدا صلى الله عليه و آله هم سواده را دعا كردند و فرمودند:

_ خدايا! از اين مرد درگذر، هم چنان كه او از پيامبرت درگذشت.(1)

ص: 41


1- 18 _ فروغ ابديت، ج2، ص865 _ پيشواى اسلام، ص 408 _ مناقب آل ابى طالب، ج1، ص64.

ص: 42

گوهر دوم: حضرت امام على عليه السلام

اشاره

ص: 43

ص: 44

هم سفر

_ چه راه درازى! راستى هم كه سفر به تنهايى بسيار دشوار است. حسابى دلم گرفته و خسته شده ام. اى كاش هم سفرى مى داشتم تا با وى سخن مى گفتم و به اين وسيله، از خستگى و رنج راه مى كاستم.

اين انديشه به سرعت برق، از مغر مرد ذمّى (يعنى كافرى كه در پناه اسلام است) گذشت و در همين حال، چشمش به آن سوى جاده افتاد. يك نفر، در آن سو راه مى سپرد. مرد، به سرعت خود افزود و سعى كرد به آن مسافر برسد.

اندكى بعد، مرد كافر به رهگذرِ آن سوى جاده كه كسى جز امام على عليه السلام

نبود، رسيد. رو به آن بزرگوار كرد و پرسيد:

_ اى بنده خدا! مى توانم بپرسم كه به كجا مى روى؟

امام على عليه السلام به مرد، سلام كردند و در پاسخش فرمودند:

_ به كوفه مى روم.

آن دو، سپس شانه به شانه ى هم در مسير جاده به پيش رفتند، تا اين كه بر سرِ يك دو راهى رسيدند. لحظه اى درنگ كردند. سمت راست به كوفه منتهى مى شد، ولى مرد كافر مى خواست به طرف چپ برود.

حضرت على عليه السلام چند گام همراه وى رفتند. مرد از آن بزرگوار پرسيد:

ص: 45

_ مگر نگفتى كه مى خواهى به كوفه بروى؟

_ چرا گفتم.

_ بسيار خوب، راه كوفه از آن سوست. پس چرا با من به اين سمت مى آيى؟

_ زيرا ما با هم، دوست و هم سفر شده ايم و يكى از آداب رفاقت و هم سفرى اين است كه به هنگام جدا شدن از دوست، چند قدم او را بدرقه كنيم. مى دانى! اين دستور پيامبر ما حضرت محمد صلى الله عليه و آله است.

_ چه اخلاق كريمانه و خوبى! پس بى جهت نيست كه گروه گروه به آيين اسلام مى گروند. دين شما ويژگى هاى خوبى دارد و پيامبرتان از فضيلت هاى فراوانى بهره مند مى باشد.

مرد كافر، مكث كوتاهى كرد، آب دهانش را فرو داد و در حالى كه به سيماى ملكوتى امام على عليه السلام چشم دوخته بود، ادامه داد:

_ هم اينك تو نيز گواه باش كه من، دين محمد صلى الله عليه و آله را برگزيدم.

آن گاه دو هم سفر، از يك ديگر خداحافظى كردند و هر كدام به سوى مقصد خود، به راه افتادند.(1)

ص: 46


1- 19 _ قصه هاى تربيتى چهارده معصوم عليهم السلام، محمد رضا اكبرى، ص32 به نقل از اصول كافى، ج4، ص495.

وزن زنجير

_ نگاه كن برادر! آن غلام بى چاره چه زنجير سنگينى به پا دارد.

_ آرى و چه قدر مشكل راه مى رود.

_ راستى تو فكر مى كنى وزن زنجير چه قدر باشد؟

_ تو چه فكر مى كنى؟

اين گفت و گوها ميان دو نفر ردّ و بدل مى شد. آن ها در ره گذار غلامى را ديدند كه زنجيرى گران به پايش بسته شده بود. سرانجام هر كدام وزنى را براى زنجير بيان كردند و سوگند خوردند كه اگر حرف شان درست نباشد، زن خود را طلاق بدهند.

بهترين راه براى فهميدن وزن زنجير، اين بود كه يا از صاحب غلام بپرسند و يا از او بخواهند كه زنجير را از پاى غلام باز كند تا آن را وزن كنند.

با اين فكر، هر دو به نزد صاحب غلام رفتند امّا او وزن زنجير را نمى دانست و به آن ها گفت:

_ نذر كرده ام زنجير را باز نكنم مگر اين كه به اندازه ى وزن آن صدقه بدهم.

مشكل دو دوست حل نشد! بنابراين، آن ها به نزد خليفه ى وقت رفتند و او گفت:

ص: 47

_ اكنون كه صاحب غلام، از باز كردن زنجبر پاى او معذور است، به ناچار شما بايد از زن هاى خود جدا شويد! يكى از دو مرد گفت:

_ امّا چگونه؟ آخر...

و دوست او افزود:

_ فكر مى كنم بهتر باشد كه داورى به نزد على عليه السلام ببريم. او داناترينِ مردمان است.

آن دو مرد، به حضور امام على عليه السلام شتافتند و مسأله را با او در ميان گذاشتند. امام عليه السلام فرمود: «چاره ى كار آسان است» آن گاه دستور داد طشت بزرگى آوردند. بعد هم غلام را طلبيد و به او فرمود كه در داخل طشت بايستد. در اين هنگام، امام، زنجير پاى غلام را كمى پايين آورد و نخى به آن بست و طشت را پر از آب كرد. سپس زنجير را با آن نخ بالا كشيد، تا جايى كه همه ى آن از آب بيرون آمد. بعد هم فرمود به داخل طشت، آن قدر آهن پاره بريزند تا ميزان آب آن به حدّ اوليه ى خود برسد، سپس آهن پاره ها را وزن كنند، كه وزن آن ها دقيقا همان وزن زنجير خواهد بود.

دو دوست، با شگفتى به يك ديگر نگاه كردند و از اين كه مشكل شان حل شده بود، خرسند شدند.(1)

ص: 48


1- 20 _ بحارالانوار، ج9، ص490.

دخترك و خرما فروش

شكسته دل و نگران بود. انگار پاهايش توانِ جلو بردن او را نداشتند. قطره هاى بلورين اشك، از شيارهاى چهره اش مثل رودى جارى بودند و به درياى دامنش مى پيوستند! نمى دانست چه بكند. سرگردانى را مى شد در سيماى دخترك ديد. با خودش فكر كرد:

_ حالا جواب آقايم را چه بدهم؟ اگر بگويم خرما فروش قبول نكرد ممكن است حرفم را نپذيرد و فكر كند كه من خرماها را به نزد او نبرده ام!

در همين انديشه بود كه ديد مردى نورانى از آن سوى بازار به سمت او مى آيد. آن مرد بزرگ، وقتى به نزديك دخترك رسيد، نگاه مهربانانه اى به وى انداخت و از او پرسيد:

_ دخترم! چرا گريه مى كنى! چه شده است؟ چرا ناراحتى؟!

دخترك، در حالى كه با آستين؛ اشك هايش را پاك مى كرد، آه عميقى كشيد و گفت:

_ آقاى من، يك درهم داده است تا برايش خرما بخرم. امّا او خرماها را نپسنديده و گفته كه آن ها را پس بدهم. حالا خرما فروش آن ها را پس نمى گيرد و من مى ترسم به خانه بروم.

مرد بزرگوار به دخترك گفت:

ص: 49

_ نگران نباش، با من به دكان خرما فروش بيا.

دخترك نگاهى به سيماى روشن و زيباى مرد انداخت و بى آن كه چيزى بگويد همراه او به راه افتاد. وقتى به دكان خرما فروش رسيدند؛ مرد، گامى پيش نهاد و در حالى كه به دختر بچه اشاره مى كرد، خطاب به خرما فروش گفت:

_ اين دخترك، خدمتكارِ خانه اى است. از خود هيچ اختيارى ندارد. لطفا خرماهايت را بگير و پول او را بازگردان.

خرما فروش نيم نگاهى به مرد انداخت، سپس شانه اش را تكانى داد، سينه اش را سپر كرد و جلو آمد و گفت:

_ فروشنده من هستم. دلم بخواهد پس مى گيرم، نخواهد پس نمى گيرم! اصلاً تو چه كاره اى كه وساطت مى كنى؟

به دنبال اين سخن، خرما فروش قدمى جلوتر آمد و دستش را روى سينه ى مرد گذاشت تا او را هُل بدهد و از درِ مغازه دور كند.

در اين هنگام، چند تن از ره گذران كه شاهد ماجرا بودند؛ به او اعتراض كردند و گفتند:

_ اى مرد! آيا مى دانى با چه كسى سخن مى گويى؟ ايشان مولاى ما، امام على عليه السلام هستند. تو چه قدر بى ادبى!

خرمافروش همين كه حرف مردم را شنيد، رنگش پريد. بدنش شروع به لرزيدن كرد. لب به دندان گزيد و بى درنگ پول دخترك را به او داد و خرماها را گرفت. آن گاه خود را در آغوش حضرت على عليه السلام انداخت، دست امام عليه السلام را بوسيد و التماس كرد كه:

_ آقا! مرا ببخشيد! خواهش مى كنم از من راضى باشيد.

ص: 50

امام على عليه السلام با مهربانى دستى به شانه ى مرد زد و فرمود:

_ چيزى كه مرا از تو راضى مى كند، اين است كه روش خود را اصلاح كنى و هميشه به رعايت اخلاق و ادب، پاى بند باشى.

خرما فروش با احترام بسيار، بار ديگر بر دست هاى امام بوسه زد و تعهد كرد كه به سفارش امام عليه السلام عمل كند.(1)

ص: 51


1- 21 _ قصه هاى تربيتى چهارده معصوم عليهم السلام، ص34 به نقل از بحارالانوار،ج41، ص48.

لباس

در دكان پارچه فروشى، همه نوع پارچه وجود داشت: ارزان، گران، متوسط، رنگ و وارنگ، نازك، ضخيم و... مرد بزّاز مشغول اندازه گيرى پارچه براى يكى از مشتريان خود بود كه چشمش به امام على عليه السلام و غلام او قنبر افتاد. از دور، اداى احترام كرد و متوجه شد كه آن دو به سمت دكان او مى آيند.

پارچه فروش، قيچى را روى ميز گذاشت و با دست به امام اشاره كرد و گفت:

_ يا امير المؤمنين بفرماييد، هر نوع پارچه اى كه بخواهيد براى تان حاضر مى كنم.

امام على عليه السلام كه ديدند پارچه فروش ايشان را شناخته و با عنوان پيشواى مؤمنان ياد كرده، از درِ دكان او گذشتند و وارد دكان جوان پارچه فروش ديگرى شدند. آن گاه از او دو لباس درخواست كردند.

پارچه فروش جوان، چند نوع پارچه را روى ميز گذاشت. امام على عليه السلام

نگاهى به آن انداخت سپس دو نوع پارچه را برگزيد. قيمت يكى دو درهم شد و قيمت ديگرى سه درهم.

حضرت على عليه السلام و قنبر از دكان پارچه فروشى بيرون آمدند. امام رو به

ص: 52

قنبر كردند و فرمودند:

_ آن پارچه ى سه درهمى مالِ تو باشد. من هم پارچه ى دو درهمى را براى خودم بر مى دارم.

قنبر سرى تكان داد و گفت:

_ نه آقا! نه! همان دو درهمى براى من كافى است. شما پارچه ى سه درهمى را برداريد. چون با مردم در ارتباط هستيد، به مسجد مى رويد و روى منبر، سخنرانى مى كنيد. بنابراين بايد لباس بهتر و مناسب ترى داشته باشيد.

لبخند ملايمى بر لبان امام على عليه السلام نقش بست و نگاهش كه سرشار از مهربانى بود بر چهره ى قنبر نشست. آن گاه دستى به شانه ى قنبر زد و فرمود:

_ قنبر! تو جوانى و همانند ساير جوانان، زيبايى ظاهرى و آراستگى را دوست مى دارى. گذشته از اين، من از خداوند شرم دارم كه لباسم از لباس تو بهتر باشد! چون از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله شنيده ام كه درباره ى غلامان سفارش زيادى كرده و مى فرمودند به آن ها، لباسى بپوشانيد كه خودتان مى پوشيد و غذايى به آنان بدهيد كه خودتان از آن مى خوريد.

امام على عليه السلام سپس افزودند:

_ نگران نباش قنبر! تو لباس سه درهمى را بردار. اين طورى من راحت ترم.

قنبر، سرش را به نشانه ى ادب و قبول سخن پايين آورد و اين كلمات بر لبانش نقش بست:

_ سپاس گزارم مولاى من! هر طور كه شما بفرماييد.(1)

ص: 53


1- 22 _ اسلام در قلب اجتماع، سيد على محقق، ص92 به نقل از بحارالانوار،ج15، ص41.

ميهمان

آن روز، پدر و پسرى به مهمانى حضرت على عليه السلام آمده بودند. امام على عليه السلاماز ديدن شان خوشحال شد و آن ها را بالاى اتاق، جاى داد. خودش هم رو به روى آن دو نشست و با آنان به گفت و گو پرداخت.

ساعتى بعد هنگام غذا خوردن فرا رسيد. همين كه سفره را انداختند، قنبر، غلام حضرت على عليه السلام بنا به عادت مرسوم آن زمان، ظرفى پر از آب را، همراه با يك طشت و يك حوله، براى شستن دست ها آورد.

حضرت على عليه السلام از جاى خود برخاست، ظرف آب را از قنبر گرفت و نزد مهمان خود رفت. مرد دست هايش را پيش نياورد و گفت:

_ مگر چنين چيزى ممكن است آقا؟! من دست هايم را بگيرم و شما كه جانشين پيامبر خدا عليه السلام هستيد، روى دست هاى من آب بريزيد؟ نه! هرگز!

امام على بن ابى طالب عليه السلام با لبخند ملايمى به آرامى فرمود:

_ نگران نباش دوست من! برادر تو هم مانند توست! او قصد دارد خدمتى براى برادرش انجام دهد و در برابر، خداوند به او پاداش خواهد داد. چرا مى خواهى مانع يك كار خير بشوى؟ چرا نمى خواهى من به ثواب برسم؟

باز هم انگار دلِ مهمان به اين كار راضى نبود، كه حضرت على عليه السلام او را

ص: 54

سوگند داده و فرمودند:

_ تو را به خدا، مانع كار من نشو! مى خواهم به شرف و ثواب خدمت به برادر مؤمن خودم نايل شوم.

مرد ميهمان با شرم سارى دست هايش را جلو آورد و امام على عليه السلام در حالى كه روى دست هاى او آب مى ريخت، به وى فرمود:

_ خواهش مى كنم دست هايت را كامل و درست بشويى، همان طور كه اگر قنبر روى دست هايت آب مى ريخت آن ها را مى شستى. لطفا خجالت را كنار بگذار!

شستن دست هاى مهمان كه به پايان رسيد، حضرت على عليه السلام رو به پسر خود «محمد بن حنفيه» كه در آن جا بود، فرمودند:

_ پسرم! اكنون تو دست هاى اين پسر را بشوى، همان طور كه پدرت، دست هاى پدر او را شست. اين را هم بدان كه اگر پدر اين جوان، در اين جا نمى بود، خودم دست هاى اين پسر را مى شستم. امّا، خداوند دوست مى دارد در جايى كه پدر و پسرى با هم هستند، در احترام به آن ها، تفاوتى ميان پدر و پسر باشد.

محمد بن حنفيه هم در پى فرمان پدر، برخاست و دست هاى پسر ميهمان را شست.

ميهمانى آن روز، به آن پدر و پسر، بسيار خوش گذشت و خاطره شيرينى را در زندگى آن ها ثبت كرد.(1)

ص: 55


1- 23 _ سيره علوى، از انتشارات حوزه علميه اهواز، ص21.

كودك و ناودان

سرآسيمه و وحشت زده، سراغ حضرت على عليه السلام را مى گرفت. بى قرار و بى تاب بود. او را به نزد امام عليه السلام راهنمايى كردند. زن، گريه كنان گفت:

_ اى مولاى من! دستم به دامنت!

امام على عليه السلام فرمود:

_ آرام باش اى زن! بگو ببينم چه مشكلى برايت پيش آمده است؟

زن، بريده بريده گفت:

_ كودكم... كودكم... به پشت بام رفته و بر روى ناودان نشسته است. هر كار مى كنم پايين نمى آيد. مى ترسم از آن بالا به پايين بيفتد و خداى ناكرده از دستم برود! خواهش مى كنم كمكم كنيد... كمكم كنيد.

امام على عليه السلام با لحنى مهربانانه، گفتند:

_ ببين مادر! هر كودكى به هم جنس خود علاقه نشان مى دهد. هم اكنون برو و كودك ديگرى را به پشت بام ببر. آن وقت خواهى ديد كه فرزند تو به سوى آن كودك مى آيد و نجات مى يابد.

زن، از امام سپاسگزارى كرد و با شتاب خودش را به خانه رساند و به دستور حضرت على عليه السلام عمل كرد.

كودك آن زن، با ديدن كودكى مثل خود، از روى ناودان برخاست و به

ص: 56

طرف او رفت. زن، فرزندش را در آغوش كشيد و از اين كه بلايى بر سر او نيامده خوشحال شد، خدا را سپاس گفت و در دل خود، احساس محبّت بيشترى نسبت به حضرت على عليه السلام پيدا كرد.(1)

ص: 57


1- 24 _ سجاده نور، يحيى نورى، ص45 به نقل از داستان هاى مثنوى.

ياور

_ مادر! اجازه بده كمكت كنم و اين ظرف آب را برايت به خانه بياورم. اين طور كه پيداست خيلى خسته شده اى!

اين سخن امام على عليه السلام بود كه در رهگذر، به زنى نحيف درمانده و شكسته چهره گفت. زنى كه داشت از على عليه السلام بد مى گفت و نفرينش مى كرد! آخر، شوهرش در يكى از جنگ ها، در ركاب امام عليه السلام به شهادت رسيده بود و فرزندانى يتيم و بى ياور برايش به جا مانده بود.

حضرت على عليه السلام با ديدن زن بر خود لرزيد و با خويش انديشيد: «در مقرّ فرماندارى من زنى اين چنين درمانده و بى كس و كار و ناتوان به سر مى برد؟ واى از روز رستاخيز!».

اين بود كه جلو رفت و ظرف آب را از پيرزن گرفت و همراه او به راه افتاد. در بين راه سكوت بود و سكوت! نه على عليه السلامسخن مى گفت و نه پيرزن حرفى مى زد. سرانجام به خانه رسيدند. نگاه نافذ امام، سراسر كلبه ى زن را كاويد و بر چهره هاى معصوم كودكان يتيم او خيره ماند. آن گاه طنين صداى مردانه و غم آلودش سكوت خانه را درهم شكست:

_ مادر! يا من بچه ها را نگاه مى دارم تا تو آردهايت را خمير كنى، يا اين كه به خمير كردن آرد و پختن نان مى پردازم تا تو مواظب بچه ها باشى.

به اين ترتيب امام على عليه السلام پذيرفت كه هم بازى كودكان شود تا

ص: 58

مادرشان به كارهاى خانه بپردازد. صحنه، بسيار شگفت انگيز و ديدنى بود! مردى كه قهرمانان شجاع، از ديدن صلابت و هيبتش بر خود مى لرزيدند، اكنون نشسته و با كودكان يتيم بيوه زنى بازى مى كند و سرگرم شان مى سازد. اندكى بعد، بچه ها بهانه گيرى را آغاز كردند. حضرت، با شتاب از خانه بيرون رفت، امّا چيزى نگذشت كه بازگشت، در حالى كه مقدار زيادى خرما به همراه داشت. او، با بچه ها دور اتاق مى گشت و خرما به دهان شان مى گذاشت، آن ها را مى خنداند و خوشحال شان مى كرد.

زن كه خمير را آماده كرده بود، سرى به اتاق زد تا ببيند فرزندانش چه مى كنند. با تعجّب ديد كه على عليه السلام آن ها را بر دوش خود سوار كرده و همبازى آنان شده.

امام امير مؤمنان عليه السلام خطاب به پيرزن فرمود:

_ مادر! اجازه بده تا من تنور را روشن كنم و براى پختن نان آماده سازم.

سپس، بى آن كه منتظر پاسخ زن بماند، به گوشه ى حياط و به سوى تنور پيش رفت. غمى گران بر جانش پنجه مى كشيد. هنگامى كه آتش كاملاً شعله ور شد، دست هاى نيرومند امام، پيراهن را به كنارى زد، به آتش نزديك تر شد و زير لب زمزمه كرد:

_ مزه ى آتش را بچش! اين كيفر كوتاهى در كار يتيمان و بيوه زنان است.

اشك هايش همچون مرواريد، بر گونه ى پاكش مى غلتيد و فرو مى افتاد. زن كه به حياط آمده بود، با بهت و شگفتى مى نگريست و از خود مى پرسيد:

_ اين مرد كيست كه اين گونه اندام خويش را به دامان داغ و آتشين تنور، مى سپارد؟!

ص: 59

در همين زمان، به ناگاه همسايه از آن سوى ديوار كه كوتاه بود، نگاهش به درون خانه ى پيرزن افتاد و خيره خيره بر چهره ى على عليه السلام نگريست. آن گاه زير لب گفت:

_ درست مى بينم؟ على خليفه ى مسلمانان؛ در خانه ى اين بيوه زن بى نوا و يتيم دار؟

كنجكاوى، گام هايش را به جلو كشاند. نگاه ديگرى به امام انداخت، سپس با هيجان پيرزن را صدا زد:

_ خواهر! آيا تو اين مرد را مى شناسى؟

_ نه! او را در كوچه ديدم. از من خواست كمكم كند. من هم پذيرفتم.

_ عجيب است! پس گفتى او را نمى شناسى و در جايى هم نديده اى؟

_ نه! چطور مگر؟ آيا تو او را مى شناسى؟

_ چه مى گويى زن؟ اين مرد... اين مرد كه اين گونه سينه به آتش سپرده، پيشوا و سرور ما، على بن ابى طالب عليه السلام است.

دهان زن از شگفتى باز ماند. فرياد كشيد:

_ راست مى گويى؟ خداى من! من داشتم در كوچه او را نفرين مى كردم كه به يارى ام شتافت. حالا چگونه مى توانم به چهره اش نگاه كنم؟ چگونه مى توانم اين جسارت را جبران كنم؟!

زن اين را گفت و با شتاب پيش دويد. خود را به دامان على عليه السلامانداخت،

چهره ى خود را بر پاى او نهاد و شروع به گريه و زارى كرد.

على عليه السلام زن را بلند كرد و فرمود:

_ آرام باش مادر! تو تقصيرى ندارى. من از تو پوزش مى طلبم كه در كارت كوتاهى كردم!

امام على عليه السلام پيرزن را دلدارى مى داد و او هم چنان مى گريست!(1)

ص: 60


1- 25 _ داستان راستان، شهيد مطهرى، ج1، ص258 به نقل از بحارالانوار،ج7، ص597.

همراهان

خورشيد، تازه طلوع كرده بود. شور و شوق زندگى در شهر، به چشم مى خورد. روزى ديگر و تلاشى ديگر آغاز شده بود.

امام على عليه السلام از خانه بيرون آمد نگاهى به مركبش انداخت. آن را آماده كرد. نام خدا را بر زبان آورد. سوار شد و به راه افتاد.

در بين راه، گروهى از ياران آن حضرت ايشان را ديدند و به دنبالش روان شدند. اندكى از راه را پيموده بودند كه حضرت على عليه السلام روى خود را برگرداند، چشمش كه به آن ها افتاد فرمود:

_ چه مى گوييد؟ آيا با من كارى داريد؟

_ نه، يا امير المؤمنين.

_ پس چرا در پى من مى آييد؟

_ مى خواهيم افتخارِ هم راهى با شما را داشته باشيم!

امام عليه السلام سرى تكان داد، با دست اشاره اى كرد و افزود:

_ نه! هرگز اين كار را نكنيد! برگرديد! زيرا پياده راه رفتن در پشت سر فرد سواره، براى شخصِ سوار، سبب پديد آوردن بدى و تباهى است و براى آن پياده ها، موجب ذلّت و خوارى خواهد شد. برگرديد!

دوست داران و ياران امام، فرمان آن حضرت را گردن نهادند و بازگشتند. در حالى كه هم چنان به دقت نظر و توجه امام به مسايل گوناگون مى انديشيدند.(1)

ص: 61


1- 26_ سرچشمه هاى نور، محمد تقى رهبر، ص87، به نقل از بحارالانوار،ج41، ص55.

زره

_ اين زره مال من است. نه آن را فروخته ام و نه به كسى بخشيده ام. امّا اكنون اين را نزد اين مرد نصرانى يافته ام.

اين سخن امام على عليه السلام در پيشگاه قاضى و در دادگاه بود.

قاضى پس از شنيدن شكايت حضرت على عليه السلام رو به متّهم كرد و گفت:

_ اى مرد! در برابر اين سخن، چه پاسخى دارى؟

مرد نصرانى نگاهى به چهره ى قاضى انداخت و گفت:

_ من مى گويم اين زره از آنِ من است.

قاضى دوباره از حضرت امير مؤمنان عليه السلام، پرسيد:

_ يا على! آيا شما دليل و شاهدى هم داريد؟

حضرت، سرى تكان دادند و فرمودند:

_ متأسفانه، خير!

قاضى به سود مرد نصرانى حكم داد و هر دو از دادگاه خارج شدند ولى مرد نصرانى، بسيار شگفت زده و مبهوت به نظر مى رسيد. سرانجام هم طاقت نياورد. خودش را به امام على عليه السلام رساند و گفت:

_ قضاوتى اين گونه، از احكام پيامبران است. شما به عنوان پيشوا و رهبر مؤمنان، به نزد قاضى يى كه خودتان او را به اين سمت گماشته ايد؛

ص: 62

مى رويد و او به نفع طرف مقابل شما رأى مى دهد و شما هم به راحتى اين داورى را مى پذيريد! به راستى كه عجيب است!

مرد نصرانى به دنبال اين سخن، زره را دو دستى به امام عليه السلام تقديم كرد و در حالى كه از خجالت، سرش را پايين انداخته بود، گفت:

_ حق با شماست. اين زره به شما تعلق دارد. من آن را برداشته ام و اينك شرمنده ام و از اين بابت از شما پوزش مى طلبم!

امير مؤمنان عليه السلام دست او را كنار زدند و فرمودند:

_ اشكالى ندارد! با اين همه، من تو را مى بخشم و از اين كارى كه كرده اى چشم مى پوشم. اين زره را هم به تو هديه مى دهم. پيش خودت باشد. راهت را بگير و برو!

مرد نصرانى در حالى كه زره را به ديده ى خويش مى كشيد و بر آن بوسه مى زد، از نزد حضرت دور شد، در حالى كه دلش به آن بزرگوار بسيار نزديك شده بود!(1)

ص: 63


1- 27 _ سيره علوى، ص38، به نقل از الغارات، ج1، ص124.

صبر مى كنم

بازار، شاهد رفت و آمد و خريد مردم بود. هر كس هر چه احتياج داشت مى خريد و با خود به خانه مى برد. بعضى از فروشندگان با صداى بلند، مردم را به خريدن جنس هاى خود، دعوت مى كردند.

امام على عليه السلام از مقابل دكان قصابى رد مى شد. چشم قصاب كه به آن حضرت افتاد، جلو دويد و سلام كرد و گفت:

_ آقا! نگاه كنيد چه گوشت خوبى دارم. خوب است شما هم از اين گوشت بخريد.

امام على عليه السلام در حالى كه به گوشت هاى داخل قصابى نگاه مى كردند، فرمودند:

_ راست مى گويى، گوشت هاى خوبى دارى امّا من فعلاً پول ندارم.

قصاب بدون درنگ پاسخ داد:

_ اين چه حرفى است كه مى زنيد آقا؟ من كه الآن از شما پول نمى خواهم. نسيه مى دهم. شما گوشتى را كه مى خواهيد ببريد. من براى گرفتن پولم، صبر مى كنم.

ص: 64

حضرت على عليه السلام در حالى كه سرى تكان مى دادند و لبخندى بر لبان شان نقش بسته بود، فرمودند:

_ سپاسگزارم برادر. به جاى اين كه به تو وعده بدهم كه پول گوشت را خواهم آورد، به خودم وعده مى دهم كه بعدا گوشت خواهم خريد. يعنى به جاى اين كه تو صبر كنى، من صبر مى كنم!(1)

ص: 65


1- 28 _ سجاده نور، يحيى نورى، ص112، به نقل از گفتارهاى معنوى، شهيد مطهرى.

تو را آزاد كردم

_ عجيب است، چرا هر چه صدايش مى زنم، پاسخ نمى دهد؟

آن روز، امام على عليه السلام با غلام خود، كارى داشتند؛ امّا هر چه او را بيشتر صدا زدند، كمتر پاسخى از او شنيدند. ساعتى بعد، چشم امام، به غلام افتاد. نگاهى پرسشگرانه به او افكند، امّا با خوش رويى و مهربانى، وى را مورد خطاب قرار داد و فرمود:

_ فلانى! هر چه صدايت زدم، جوابم را ندادى!

غلام امام، سرش را به زير انداخت و با شرمسارى گفت:

_ مولاى من! اندكى كسالت داشتم. همين سبب شد كه پاسخ شما را ندهم. تازه... اين را هم به خوبى مى دانستم كه شما مرا تنبيه و مجازات نمى كنيد!

لبخندى زيبا، گلبرگ هاى لبان امام على عليه السلام را زيباتر كرد. آن حضرت سرش را به سمت آسمان بلند كرد و فرمود:

_ خداوندا! تو را سپاس مى گزارم كه مرا، از كسانى قرار دادى كه بندگان تو، خود را از آسيب خُلق و خوى [و رفتار آنان] در امان مى يابند.

سپس حضرت على عليه السلام نگاه محبّت آميزى به چهره ى غلام انداخت و با لحنى مهرآميز به وى گفت:

ص: 66

_ اى غلام! اين زمان راه خويش را بگير و برو. من تو را در راه خدا آزاد كردم!

غلام، در حالى كه از بزرگوارى و مهربانى امام على عليه السلام شگفت زده و شادمان شده بود، خداحافظى كرد و رفت!(1)

ص: 67


1- 29 _ سرچشمه هاى نور، ص26 _ مناقب آل ابى طالب، ج1، ص379.

عدالت

_ اى «على بن رافع»! تو صندوق دار بيت المال مسلمانانى. شنيده ام كه يك گردن بند بسيار زيبا، نزد تو هست.

_ آرى، چنين است اى دختر على!

_ هم اكنون، من آمده ام تا آن را از تو بگيرم.

_ گردن بند را؟!

_ آرى، گردن بند را. چرا تعجّب كردى؟ نمى خواهم آن را براى خويش بردارم. گردن بند را به عنوان امانت از تو مى گيرم، در روز عيد از آن استفاده مى كنم و تعهد مى نمايم كه آن را صحيح و سالم به تو برگردانم.

_ اگر اين گونه است، اشكالى ندارد. من اين گردن بند را به عنوان امانتى ضمانت شده، سه روزه به شما تحويل مى دهم و شما موظفيد پس از درگذشت اين مدّت، آن را به بيت المال بازگردانيد. بفرماييد!

دختر امام على عليه السلام گردن بند را به امانت گرفت و به خانه بازگشت... يك باره نگاه حضرت على عليه السلام به آن گردن بند افتاد و از دختر خويش پرسيد:

_ امروز، گردن بندى بر گردنت مى بينم! آن را از كجا آورده اى؟

_ از على بن رافع گرفته ام.

_ از بيت المال؟

ص: 68

_ آرى پدر، امّا به امانت و عاريت.

امام على عليه السلام لب به دندان گزيد، چهره ى مباركش را غبارى از اندوه پوشاند. در دل، ناراحت و نگران شد و بى درنگ على بن رافع را به حضور طلبيد.

اندكى بعد، صندوق دار بيت المال، نزد على عليه السلام ايستاده بود.

امام، او را مورد خطاب قرار داد:

_ آيا تو به مسلمانان خيانت مى كنى، على بن رافع؟

مرد شگفت زده و مضطرب پاسخ داد:

_ پناه بر خدا كه چنين كارى انجام دهم يا امير المؤمنين.

على عليه السلام با لحنى كه نارضايتى از آن هويدا بود، افزود:

_ پس چگونه گردن بندى را بدون اجازه ى من و بدون رضايت مردم، به دخترم دادى؟

_ اى پيشواى مسلمانان! دختر شما، آن را به عنوان امانت و عاريه از من گرفت و ضمانت كرد كه آن را به موقع و صحيح و سالم بازگرداند.

_ به هر حال، آن را باز پس بگير و از اين به بعد، هرگز چنين كارى نكن كه مجازات خواهى شد!

پس از اين سخن، على عليه السلام نگاهش را از على بن رافع برگرفت، سرى تكان داد و افزود:

_ واى بر دخترم، اگر آن گردن بند را به امانت و ضمانت نگرفته بود. در اين صورت، او نخستين زن هاشمى به شمار مى آمد كه حدّ بر او جارى مى شد و مجازات مى گرديد!

مولاى متّقيان آن گاه نگاه معنى دارى به دخترش افكند و خطاب به

ص: 69

وى گفت:

_ آيا همه ى زنان مهاجر و انصار، در روز عيد، به همين گونه خود را زينت مى كنند؟

دختر على عليه السلام سرش را پايين انداخت، پاسخى نداد و در دل از حق گويى و صراحت و دادگرى پدر، احساس خرسندى كرد و آرامش يافت!(1)

ص: 70


1- 30 _ پند تاريخ، ج1، ص172، قصه هاى چهارده معصوم عليهم السلام، مهدى آذرى يزدى، ص79.

شمع و ماه

شب ماهتابى زيبايى بود. مردم شهر، پس از يك روز تلاش و كار، در خانه هاى خويش مى آسودند. امّا او، در محلّ جمع آورى ثروت هاى عمومى _ بيت المال _ نشسته بود و مشغول رسيدگى به حساب و كتاب ها بود. در كنار دست امام على عليه السلام پرتو لرزان شمعى نورافشانى مى كرد و امام در پرتو آن نور، كار خود را انجام مى داد.

اندكى كه گذشت، ناگهان صداى پايى به گوش امام رسيد. على عليه السلام

سرش را به طرف صدا برگرداند و به آرامى پرسيد:

_ چه كسى هستى؟

_ عمرو بن عاص هستم يا على!

عمرو بن عاص به دنبال اين پاسخ، به امام نزديك شد و گفت:

_ با تو كارى دارم.

اما فرمود:

_ چه كارى؟

گفت:

_ يك كار خصوصى.

حضرت على عليه السلام بى درنگ شمعى را كه در كنارش روشن بود، خاموش

ص: 71

كرد و زير نور ماه نشست.

عمرو عاص با شگفتى پرسيد:

_ پس چرا شمع را خاموش كردى؟

امام عليه السلام پاسخ داد:

_ مگر نمى دانى كه اين شمع از اموال عمومى و مربوط به بيت المال است؟ در اين صورت چگونه مى توان از آن براى انجام يك كار خصوصى استفاده كرد؟

سپس افزود:

_ اكنون حاضرم كه سخن تو را بشنوم.(1)

ص: 72


1- 31 _ مناقب آل ابى طالب، ج1، ص377.

استقبال

مردم، مشتاقانه بر كناره راه ايستاده بودند و با چشم هايى منتظر، جاده را مى كاويدند. سران شهر «انبار» در صف نخستينِ جمعيت، پاى در ركاب مركب هاى خويش داشتند، كه گرد و غبارى از دور پيدا شد و اندك اندك سواره اى به چشم آمد.

مردِ سوار، نزديك و نزديك تر شد. همه مى خواستند هر چه زودتر، مولا على عليه السلام را ببينند. امام به دروازه شهر رسيد. سران و بزرگان شهر، كه به استقبال آمده بودند، با ديدن امام عليه السلام از مركب هاى شان فرود آمدند و به خاك افتادند.

امير مؤمنان على عليه السلام نگاهش را به آنان دوخت و پرسيد:

_ اين چه كارى بود كه كرديد؟

_ اين سنّت و رسمى است كه ما به وسيله ى آن، به سروران مان احترام مى گذاريم.

امام عليه السلام سرى تكان دادند و فرمودند:

_ به خدا سوگند، چنين كارى شما را هيچ سودى نمى رساند. پس بيهوده خويش را به زحمت مى افكنيد و بدبختى آخرت را براى خويش مى خريد و چه زيان بار است تحمّل زحمتى كه در پى آن عذابى باشد!(1)

ص: 73


1- 32 _ داستان راستان، ح1، ص30، به نقل از نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 37 _ بحارالانوار، ج1، ص55.

ص: 74

گوهر سوم: حضرت زهرا عليها السلام

اشاره

ص: 75

ص: 76

هديه با بركت

بعد از ظهرى بود كه پيامبر عليه السلام پس از اداى نماز در جمع ياران نشسته بود. مردى عرب كه به علت فقر و ندارى از سرزمين خود كوچ كرده بود، به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد. او جامه هايى كهنه و پاره بر تن داشت و چندان پير و ضعيف بود كه نمى توانست خود را سر پا نگه دارد! پيامبر صلى الله عليه و آله حالش را پرسيد. گفت: اى پيامبر خدا! گرسنه ام سيرم كن! برهنه ام مرا بپوشان! مسكينم بى نيازم فرما! رسول اكرم فرمودند: من خودم كه چيزى ندارم. امّا راه نمايى ات مى كنم، چه آن كه دلالت كننده بر خير و نيكويى، همانند انجام دهنده ى آن است. من اينك تو را به نزد كسى مى فرستم كه هم او، خدا و پيامبر را دوست دارد، و هم خدا و پيامبر او را! آنگاه به بلال فرمود تا مرد عرب را به خانه ى دخترش فاطمه عليهاالسلام راهنمايى كند.

آن مرد، همين كه به درِ خانه ى فاطمه عليهاالسلام رسيد، گفت: سلام بر شما اى خاندان نبوّت...

زهراى اطهر، پاسخش را داد و پرسيد: چه كسى هستى و از كجا آمده اى؟ گفت: مردى عربم كه از شدت سختىِ زندگى و فقر و بى چيزى، از وطن خويش هجرت كرده ام و بدين سامان رو آورده ام. به حضور پيامبر رسيدم و آن بزرگوار مرا به اين جا راه نمايى كرد. هم اكنون اى دخت

ص: 77

پيامبر، گرسنه و برهنه ام. بر من رحمت آور، تا خداى بر تو رحم كند.

در همين حال سه روز بود كه رسول خدا و على مرتضى و فاطمه زهرا _ صلوات اللّه عليهم _ هيچ كدام چيزى نخورده بودند... حضرت فاطمه عليهاالسلام چون چيزى در دسترس نداشت، پوست گوسفند يا قوچى را كه دم دست بود، برداشت و به آن مرد داد و فرمود: اميد مى رود كه خداوند نيز بر تو رحم كند و بهتر از اين چيزى به تو بدهد.

اعرابى گفت: بسيار خوب، اى فاطمه! امّا من با اين پوست گوسفند چگونه گرسنگى خويش را فرو نشانم؟!

زهرا عليهاالسلام تا اين سخن را از مرد شنيد، بى درنگ فكرى به خاطرش رسيد. او به گردن بندى كه چندى پيش فاطمه دختر حمزة بن عبدالمطلب برايش هديه آورده بود، انديشيد. پس دست برد و گردن بند را از گردن خود باز كرد و به دست مرد عرب داد و گفت: اين را بگير و براى خودت بفروش. اميد كه خداوند، تو را نيكوتر و بهتر از اين چيزى ببخشايد... آن مرد نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت و ماجرا را باز گفت... عمار ياسر كه در آن جا بود به پا خاست و گفت: اى پيامبر! اگر اجازه فرماييد من حاضرم اين گردن بند را از وى بخرم. پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه دادند عمّار به مرد گفت: خوب، برادر. گردن بند را چند مى فروشى؟ گفت: به سير شدن شكمم با نان و گوشت، همراه با دينارى زر كه خرجى را هم را فراهم سازم، و نيز يك بُرديمانى كه خويشتن را بدان فرو پاشم و نماز خداى را به جا آورم.

عمار، كه هنوز مقدارى از غنيمتى را كه در فتح مكه به وى رسيده بود، داشت، به مرد گفت: برادر! من به تو بيست دينار زر سرخ و دويست درهم

ص: 78

مى دهم. و با بُرديمانى هم مى پوشانمت. همين طور از نان گندم و گوشت، سيرت مى كنم و نيز با شترم تو را به اهل و عيالت مى رسانم...

عمار ياسر به هر آنچه گفته بود عمل كرد... آن گاه گردن بندى را كه خريده بود و خوشبو كرد، در پارچه اى پيچيد و به همراه غلام خويش، به عنوان هديه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله فرستاد. رسول اكرم عليه السلام هم غلام و گردن بند را به سوى خانه دخترش روانه ساخت.

همين كه فاطمه عليهاالسلام گردن بند را ديد، آن را از غلام گرفت و به وى گفت: ولى من تو را آزاد مى كنم. راه خويش برگير و برو!

غلام كه اين سخن را از زهراى اطهر شنيد، خنده اى كرد و چون فاطمه عليهاالسلامعلت خنده ى او را پرسيد، گفت:

از بركت اين گردن بند خنده ام گرفت و در شگفت ماندم! چه آن كه گرسنه اى را سير كرد، برهنه اى را پوشاند، فقيرى را غنى ساخت، برده اى را آزاد كرد، و دست آخر هم به صاحبش برگشت!(1)

ص: 79


1- 33 _ ستارگان درخشان، محمد جواد نجفى، ص39، ناسخ التواريخ، ص367.

شيرين كام

_ دخترم! تلخى دنيا را بچش تا شيرين كامى آخرت نصيبت شود.

اين جمله را پيامبر صلى الله عليه و آله زمانى به حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود، كه به ديدن وى رفته بود. پيامبر كه مى ديد دخترش با يك دست آسياب مى كند، و با دست ديگرش فرزند خود را در آغوش گرفته و به او شير مى دهد، وى را چنين بشارتى داد.

و در پاسخ پدر، زهراى مرضيه فرمود:

_ پدر جان! خداوند به من وعده داده است كه آن قدر به من عطا كند، تا خشنود شوم.(1)

ص: 80


1- 34 _ تفسير مجمع البيان، ج5، ص505.

سَرْوَر

_ بيا بنشين برادر! بيا، كه امروز مى خواهم ماجراى جالبى را برايت تعريف كنم.

_ مى خواهم بروم برادر! كارهاى زيادى دارم.

_ امّا اگر بروى، از شنيدن يك ماجراى زيبا محروم مى شوى.

_ باشد عمران بن حصين. چند دقيقه اى نزد تو مى مانم.

_ ببين برادر! چند روز پيش هم راه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به عيادت فاطمه رفتم. وقتى به خانه ى او رسيديم، رسول خدا اجازه ى ورود خواست. زهرا عليهاالسلاماجازه داد. ولى پيامبر فرمود: يك نفر نيز هم راه من است.

صداى زهرا عليهاالسلام را به خوبى شنيدم كه فرمود: پدر جان! باور كنيد كه هيچ لباسى ندارم تا خودم را به وسيله ى آن بپوشانم. در اين هنگام ديدم كه پيامبر، لباسى را كه همراه داشتند، پشت در نهادند و به دخترشان فرمودند كه چگونه خودش را با آن بپوشاند.

لحظه اى بعد، اجازه ى ورود يافتيم. وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله احوال دخترش را پرسيد، آن بانوى بزرگ پاسخ داد:

_ پدر بزرگوارم! هم درد مى كشم و هم گرسنه ام.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: آيا راضى و خرسند نيستى از اين كه سرور

ص: 81

زنان جهان باشى، دخترم؟!

فاطمه عليهاالسلام فرمود: پدر! مگر مريم دختر عمران سرور زنان نيست؟

رسول خدا صلى الله عليه و آله پاسخ دادند: او سرور زنان زمانه ى خود بود، امّا تو بانوى بزرگ همه ى زنانى و شوهرت در دنيا و آخرت بزرگ است.

_ ماجراى بسيار جالبى بود، عمران بن حصين.

_ آرى برادر. همه ى سرگذشتها و همه ى كارها و گفته هاى اين خاندان، اين گونه است: پر معنا و درس آموز!(1)

ص: 82


1- 35 _ وسيلة النجاة، ص217.

پيراهن

پيش از رفتن زهرا عليهاالسلام به خانه ى شوهر، دخترى نادار و ژنده پوش خودش را به فاطمه ى زهرا عليهاالسلام رساند و گفت:

_ فاطمه جان! تو، در آستانه ى رفتن به خانه ى بخت هستى. امّا من نيازمندم و پيراهنى براى پوشيدن ندارم.

دختر پيامبر صلى الله عليه و آله پيراهن عروسى اش را به او بخشيد!

روز بعد، هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله دخترش را با لباسى كهنه ديد پرسيد:

_ پيراهن عروسى ات كجاست؟

فاطمه عليهاالسلام با خرسندى و رضايت پاسخ داد:

_ آن را به دخترى بى نوا هديه دادم.

از دختر پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيدند:

_ چرا پيراهن كهنه ات را به او ندادى؟

زهراى اطهر گفت:

_ به ياد آوردم كه خداوند در قرآن فرموده است: «هرگز به نيكى نمى رسيد، تا از آن چه دوست مى داريد، انفاق كنيد.» من هم، آن پيراهن نو را براى بخشيدن به يك نيازمند، مناسب تر يافتم.(1)

ص: 83


1- 36 _ بانوى بانوان، از انتشارات مؤسسه در راه حق به نقل از رياحين الشريعه، ج1، ص106.

جشن عروسى

گروهى از يهوديان، مجلس عروسى يى داشتند. چند نفر از آنان نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفتند و گفتند:

_ ما به گردن يك ديگر، حق همسايگى داريم. از شما مى خواهيم اجازه بدهيد كه فاطمه ى زهرا به ما افتخار بدهد و در اين جشن شركت كند.

آن ها، در اين باره بسيار اصرار ورزيدند.

پيامبر صلى الله عليه و آله در پاسخ آنان فرمود:

_ زهرا، همسر على بن ابى طالب است. چنين اجازه اى را بايد از او بگيريد!

يهودى ها خواهش كردند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله اين مسأله را با امام على عليه السلامدر ميان بگذارد. هدف اصلى آنان هم اين بود كه همه شان لباس هاى تميز و مرتّب بپوشند و خودشان را با زيور آلات بيارايند و در نتيجه موجب سرافكندگى و خجالت دختر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شوند كه با لباس هاى مندرس و كهنه در جشن عروسى حاضر مى شود.

در اين هنگام، جبرييل فرود آمد و يك دست لباس گران بها و بهشتى، همراه با زيورهاى زنانه، براى زهرا عليهاالسلام آورد. حضرت فاطمه عليهاالسلامهم آن لباس ها را پوشيد و در مجلس آنان شركت جُست.

ص: 84

وقتى زنان يهودى، آن بزرگوار را با چنان وضعيتى ديدند، به سويش شتافتند، خودشان را بر روى پاهايش انداختند و آن ها را غرق بوسه كردند. عدّه ى زيادى از آن ها هم، آيين حق را پذيرفتند و اسلام آوردند!(1)

ص: 85


1- 37 _ ستارگان درخشان، محمد جواد نجفى، ص51.

وصيت

پيش از آن كه همسر على عليه السلام از اين دنيا، ديده فرو پوشد، خطاب به امام على عليه السلام فرمود:

_ پسر عموى خوبم! هرگز در زندگى زناشويى، مرا دروغ گو نيافتى، هيچ گاه با تو مخالفت نورزيدم...

امير مؤمنان عليه السلام فاطمه اش را دلدارى داد و از دل تنگى و تنهايى خويش پس از يار وفادارش ياد كرد. آن گاه هر دو دقايقى چند گريستند. على، سرِ همسر خويش را به سينه گرفت و زهرا عليهاالسلام افزود:

_ على جان! پس از من، همسرى برگزين كه هم چون خودم براى فرزندانم باشد. برايم تابوتى بساز كه سرپوشيده و رو بسته باشد تا بدنم پس از مرگ نمايان نگردد. خودت مرا غسل بده و با همراهى كسانى كه محبت ما را در دل دارند، بر جنازه ام نماز بگزار. نمى خواهم آنان كه قلب تو و مرا آزردند و به سنت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پشت پا زدند، بر جنازه ام حاضر شوند. دوست ندارم هيچ يك از آنان بر من نماز بگزارند. شب هنگام به خاكم بسپار و هيچ يك از بيگانگان و دشمنان را از جايگاه قبرم آگاه نساز...

آن گاه روى بر قبله كرد، جامه اى بر روى خود كشيد و مرغ جانش به سوى جنان به پرواز در آمد.

على عليه السلام غم گنانه و دل آزرده، به سفارش هاى عزيزش عمل كرد و بدين گونه آخرين برگ از سند مظلوميت زهرا عليهاالسلام نيز جاودانه شد!(1)

ص: 86


1- 38 _ منتهى الآمال، شيخ عباس قمى، ج1، ص136.

پرده و دست بند

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هرگاه مى خواست به مسافرت برود، با يكايك افراد خانواده اش ديدار و خداحافظى مى كرد؛ امّا در آخر به ديدن دخترش مى رفت. به هنگام بازگشت نيز نخست به ديدار فاطمه عليهاالسلام مى رفت.

يك بار، پيامبر صلى الله عليه و آله عازم سفرى بود. مثل هميشه به راه افتاد و رفت. على عليه السلامهم مبلغى پول در اختيار همسرش فاطمه گذاشت و در پى پيامبر شتافت.

زهراى اطهر، در اين مدت، دو دستبند و يك پرده تهيه كرد. پرده را بر درآويخت و دستبندها را به دست كرد... تا اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه بازگشت و به عادت هميشه اوّل به خانه ى دختر خويش رفت. فاطمه عليهاالسلامبا شادى هر چه تمامتر به استقبال پدر شتافت.

... وقتى كه چشم رسول اكرم صلى الله عليه و آله به پرده و دستبندهاى دخترش افتاد، به زمين ننشست و از خانه بيرون رفت!

زهرا از برخورد متفاوت پدر دل تنگ و نگران شد. با خود انديشيد كه انگيزه ى اين رفتار از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله چه بوده است؟!

زهرا عليهاالسلام لحظه اى بعد با خود انديشيد كه بايد علّت رفتار پدر، وجود پرده و دستبندها باشد. بى درنگ از جاى جست، پرده را باز كرد و

ص: 87

دستبندها را از دستش بيرون آورد، بعد هم پسرانش حسن و حسين عليه السلام را فراخواند و از آن ها خواست كه دستبندها و پرده را به نزد پدربزرگ خود ببرند و بگويند مادر سلام مى رساند و اين ها را در اختيار شما مى گذارد...

رسول گرامى صلى الله عليه و آله دستبندها را به بى نوايان داد تا صرف گذران زندگى خويش كنند. پرده را نيز چند تكه كرد و هر تكه را به كسى داد تا بالاپوش خود سازد...

آن گاه چند بار در حضور ياران خود فرمود: پدر فاطمه فداى او باد كه در راه رضاى خدا كار كرد!(1)

ص: 88


1- 39 _ جلاءالعيون، علامه مجلسى، ص117 _ منتهى الآمال، ص139.

گرسنگان

يك بار، امام على عليه السلام از يك نفر مقدارى پشم گرفت. حضرت فاطمه آن را ريسيد و صاحب پشم ها به عنوان دستمزد، مقدارى جو، به آن حضرت داد. فاطمه عليهاالسلام با زحمت زياد، با آن جو، نان پخت. آن روز همه ى افراد خانواده ى امام على عليه السلام روزه داشتند. هنگام افطار، همين كه دست ها به سوى نان جو پيش رفت، صداى فقيرى از درِ خانه به گوش رسيد كه:

_ سلام بر شما خاندان نبوّت! من گرسنه هستم، سيرم كنيد!

حضرت على عليه السلام نان خود را برداشت و فرمود:

_ من از افطار امشب گذشتم. نانم را به اين مسكين مى دهم.

پس از حضرت امير عليه السلام، فاطمه عليهاالسلام، حسن و حسين عليهماالسلام، هم چنين فضّه، خدمت گزار حضرت زهرا، سهمِ نان خودشان را به آن مرد فقير و مسكين بخشيدند.

روز بعد هم، آن ها روزه دار بودند. آن روز كودك يتيمى به درِ خانه ى آنان رفت. آن ها نان خود را به او دادند. در نوبت سوم يكى از اسيران كافر كه در مدينه به سر مى برد، هنگام افطار، مهمان خانواده ى على عليه السلام شد. به اين ترتيب، سه روز اين عزيزان گرسنه بودند.(1)

ص: 89


1- 40 _ ستارگان درخشان، ج2، ص47 _ چهارده معصوم عليهم السلام، جواد فاضل، ص62.

خسته!

آن روز، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به خانه ى دخترش رفت و ديد كه على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلاممشغول دستاس كردن ارزن هستند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله رو به آنان كرد و فرمود:

_ كدام يك از شما خسته تر هستيد؟

امير مؤمنان پاسخ داد:

_ يا رسول اللّه ! فاطمه از من خسته تر است.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله افزود:

_ دخترم! برخيز

فاطمه عليهاالسلام بر پا خاست و رسول خدا صلى الله عليه و آله به كمك حضرت على عليه السلام به دستاس كردن ارزن ها پرداخت.(1)

ص: 90


1- 41 _ بيت الاحزان، شيخ عباس قمى، ص39 _ ستارگان درخشان، ص34.

مائده

_ همسرم زهرا جان! آيا غذايى در خانه وجود دارد؟

_ نه! چيزى نداريم يا على!

امام عليه السلام پس از اين گفت و گو از خانه بيرون رفت و از مردى وام گرفت. در بين راه، «مقداد» را ديد. از او پرسيد:

_ اين وقت روز، براى چه كارى از خانه بيرون آمده اى؟

مقداد پاسخ داد:

_ سوگند به كسى كه تو را بزرگ داشته، به انگيزه ى گرسنگى از خانه، در آمده ام!

امام على عليه السلام فرمود:

_ من نيز به همين منظور بيرون آمده ام و دينارى قرض گرفته ام. اينك تو را بر خويش مقدم مى دارم. بيا، بگير اين دينار از آنِ تو باشد...

حضرت على عليه السلام سپس به خانه برگشت. ديد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن جا حضور دارد و فاطمه ى اطهر، مشغول نماز خواندن است. ظرف سرپوشيده اى نيز در كنار اتاق ديده مى شد.

هنگامى كه حضرت فاطمه عليهاالسلام نمازش را به پايان رسانيد، سرپوش ظرف را برداشت. مقدار زيادى نان و گوشت توى آن ظرف بود. امام

ص: 91

على عليه السلام خطاب به همسرش فرمود:

_ اين غذا را از كجا آوردى؟

فاطمه ى زهرا پاسخ داد:

_ از سوى خدا!

در اين هنگام، رسول خدا صلى الله عليه و آله به على مرتضى فرمود:

_ مى خواهى ماجرايى همانند آن چه امروز ديدى، برايت تعريف كنم؟

امام امير مؤمنان عليه السلام در پاسخ گفت:

_ آرى يا رسول اللّه . مشتاقم.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند:

_ هنگامى كه «زكريا» به ديدار «مريم» رفت، او را در محراب عبادت ديد، در حالى كه غذايى پيش روى او ديده مى شد. زكريا پرسيد:

_ اى مريم! اين غذا را از كجا آورده اى؟

مريم به او پاسخ داد:

_ از نزد خدا او به هر كس بخواهد، بى حساب روزى مى دهد!(1)

ص: 92


1- 42 _ ناسخ التواريخ، ج2، ص350.

اوّل ديگران...

امام حسن مجتبى عليه السلام فرموده است كه:

شب جمعه بود. صداى نماز و نيايش مادرم را شنيدم. نگاه كردم ديدم در محراب عبادت ايستاده است و پيوسته نماز مى گزارد و دعا مى خواند... زمان گذشت و هنگام دميدن فجر رسيد. ديدم مادر باز هم مشغول عبادت است. خوب كه گوش كردم، شنيدم كه او پيوسته براى مومنان دعا مى كند. حتى نام يكايك آن ها را هم بر زبان مى آورد و براى شان دعا مى كرد. در اين هنگام پيش رفتم و پرسيدم:

_ مادر جان! چرا همان گونه كه براى ديگران دعا كردى، براى خويشتن دعا نكردى؟

مادرم، سرش را بلند كرد، نگاهى مهرآميز بر من افكند و با تبسمى شيرين فرمود:

_ پسرم! «اوّل همسايه، بعد خانه»! [يعنى اوّل بايد به فكر ديگران بود و بعد به فكر خود](1)

ص: 93


1- 43 _ منتهى الآمال، ص162.

به نوبت!

_ تو خودت، اين را شنيدى سلمان!؟

_ آرى برادر! آرى. هنگامى كه به خانه ى فاطمه زهرا رفتم، دستاسى در برابر او ديدم كه با آن جو آرد مى كرد. دست هاى زهرا تاول زده بود، حسين را در كنارش نگريستم. از گرسنگى گريه مى كرد.

گفتم: اى دختر رسول خدا! مى بينم كه دست هايت از شدت كار و زحمت بسيار، زخمى شده است. آيا بهتر نيست انجام اين گونه كارها را به فضه ى خدمتگزار بسپارى؟

زهراى اطهر فرمود:

_ مى دانى سلمان، رسول اكرم صلى الله عليه و آله كارهاى خانه را ميان من و فضّه تقسيم كرده است. يك روز نوبت اوست و روز ديگر نوبت من. امروز، روزى است كه فضّه بايد استراحت كند!(1)

ص: 94


1- 44 _ بحارالانوار، ج43، ص28.

حجاب

مرد نابينايى به درِ خانه آمده بود و اجازه ى ورود مى خواست. فاطمه زهرا به سرعت خود را در پوششى، از آن مرد پوشيده داشت.

رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در آن جا بود و ماجرا را ديد، فرمود:

_ چرا خودت را پوشيدى؟ اين مرد نابيناست، تو را نمى بيند؟!

حضرت زهرا عليهاالسلام پاسخ داد:

_ درست است پدر جان. امّا اگر او نمى بيند، من كه او را مى بينم. تازه او حسّ بويايى دارد و رايحه و عطر را استشمام مى كند.

در اين هنگام، رسول خدا صلى الله عليه و آله نگاه مهربانانه اى به دختر عزيزش كرد و گفت:

_ دخترم! گواهى مى دهم كه تو پاره ى تن منى.(1)

ص: 95


1- 45 _ بحارالانوار، ج43، ص91.

پرسش و پاسخ

يك بار، زنى نزد دختر داناى پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و مسأله اى از او پرسيد. زهراى اطهر، پاسخش را داد. چيزِ ديگرى پرسيد. فاطمه عليهاالسلام با خوش رويى و با بيانى دل نشين جواب داد. زن باز هم سؤال ديگرى داشت. حضرت زهرا عليهاالسلام پاسخ آن پرسش را نيز داد.

آن زن، آن قدر سؤال كرد كه ديگر خودش خجالت كشيد ادامه بدهد. امّا فاطمه ى زهرا به او فرمود:

_ شرمنده مباش! هر چه مى خواهى بپرس. من خسته نمى شوم. تازه، خداوند در برابر هر پاسخى كه به تو مى دهم، آن قدر ثواب به من مى دهد كه اگر فاصله ى زمين تا آسمان را پر از مرواريد كنند، به آن نمى رسد!(1)

ص: 96


1- 46 _ گوهر آفرينش، ستاره هدايت خواه، ص12.

انار

در بستر بيمارى افتاده بود. همسرش بر بالين او نشست و گفت:

_ زهرا جان! هر چه دوست دارى بگو، تا برايت آماده كنم.

فاطمه عليهاالسلام لب از لب برنداشت. امام على عليه السلام اصرار كرد. زهرا عليهاالسلام چيزى درخواست نكرد. امام عليه السلام سوگندش داد. حضرت زهرا فرمود:

_ پدرم، به من سفارش كرده كه از شوهرت على، چيزى طلب نكن. شايد تهيّه ى آن برايش ممكن نباشد و نزد تو شرمنده شود. اين است كه من چيزى از تو نمى خواهم. امّا اكنون كه سوگندم دادى ناچارم بگويم كه اگر مى توانى برايم انارى تهيه كن.

امير مؤمنان على عليه السلام براى يافتن انار، از خانه بيرون آمد. در آن هنگام، انارهاى مكه تمام شده بود. گفتند براى فلان شخص، از طائف، مقدارى انار آورده اند. حضرت امير، به نزد او رفتند. گفت: همه ى انارها را فروخته ام. امام عليه السلام فرمودند حالا همه جا را خوب بگرد، شايد چيزى باقى مانده باشد. همسر مرد انار فروش گفت: «من يك دانه انار ذخيره كرده ام.» رفت و آن را آورد. على عليه السلام مبلغى بيش از قيمت آن انار، به مرد انار فروش داد و راهى خانه شد.

در بين راه، صداى ناله از داخل خرابه اى شنيد. به آن جا رفت. بيمارى

ص: 97

در گوشه اى افتاده بود. على عليه السلام مرد بيمار را نوازش كرد و از او پرسيد: «آيا چيزى مى خواهى؟» گفت: «انار مى خواهم».

امام على عليه السلام انارى را كه براى بيمار خودش خريده بود، با دست دو نيمه كرد و نيمى از آن را به او داد. مرد بيمار باز هم انار خواست. حضرت، بقيّه ى انار را نيز به او داد و دست خالى به خانه رفت. پيش از ورود، از لاى در، نگاه كرد. با شگفتى ديد ظرفى پُر از انار در كنار فاطمه اش قرار دارد و او مشغول خوردن انار است.

امير مؤمنان عليه السلام با خوشحالى به داخل اتاق رفت و از حضرت زهرا عليهاالسلام پرسيد: «فاطمه جان! انار از كجا؟» فاطمه عليهاالسلام پاسخ داد: «ساعتى پس از رفتن تو، در زدند. فضّه بلند شد، در را باز كرد. شخصى اين ظرف انار را به دست او داد و گفت: امير مؤمنان، اين را براى فاطمه فرستاده است.»(1)

ص: 98


1- 47 _ سرچشمه ى زندگى، ص15 به نقل از فاطمه ى زهرا، آية اللّه دستغيب و دره الناصحين، ص66.

گوهر چهارم: حضرت امام حسن عليه السلام

اشاره

ص: 99

ص: 100

در كنار ديوار باغ

هواى مدينه به شدت گرم بود. تندى آفتاب مثل نيزه بر بدن فرو مى رفت. هر ره گذر راهى مى جست تا از تابش سوزنده ى آفتاب كمى مصون باشد. او هم سايه ى ديوار باغى را گرفته بود و همراه آن پيش مى رفت! ناگهان نگاهش به رو برو دوخته شد. غلام سياهى در كنار ديوار نشسته بود، سفره اى پيش روى غلام گشوده بود. او از گرده نانى كه در سفره بود، لقمه اى مى خورد و لقمه اى هم به سگى كه در مقابلش ايستاده، مى داد!

امام مجتبى عليه السلام به آن غلام نزديك شد. سلام كرد و با تبسم به وى نگريست و گفت: نانت را به اين حيوان مى دهى، خودت گرسنه نمى مانى؟

غلام گفت: چه كنم آقا؟! ديدم اين جا ايستاده و به من نگاه مى كند. خجالت كشيدم كه نانم را تنها بخورم. تازه، من مى توانم بر گرسنگى صبر كنم، اما اين حيوان نمى تواند. سر و صدا به راه مى اندازد و بچه ها را مى ترساند!

امام دوم عليه السلام پس از تحسين و تشويق غلام، از او پرسيدند:

_ حالا تو، در اين جا چه مى كنى؟

غلام پاسخ داد:

ص: 101

_ مى دانيد آقا! اين باغ مال فلان شخص است. من هم برده ى اويم و برايش كار مى كنم...

امام حسن عليه السلام فرمودند:

_ پس، از جايت تكان نخور. در همين جا باش، با تو كار دارم. الآن بر مى گردم.

امام حسن عليه السلام اين را گفت و بى درنگ به سراغ صاحب باغ رفت و غلامش را از او خريد. صاحب باغ گفت: مى خواهيد با او چه كنيد؟ امام فرمودند:

_ سرمايه اى در اختيارش قرار مى دهم و در راه خدا آزادش مى كنم.

صاحب باغ كه بزرگوارى و مهربانى حضرت را ديد، به آن گرامى گفت:

_ پس... پس من هم باغم را به او مى بخشم. نيكى، نيكى مى زايد!

غلام با دلى شاد و لبى خندان آزاد شد، در حالى كه حالا ديگر صاحب آن باغ، او بود!(1)

ص: 102


1- 48 _ قصه هاى چهارده معصوم عليهم السلام، به نقل از قصص و روايات، ص47.

درخت خرما

با گروهى از مردان در راه بود... آنان به قصد انجام حج عمره، راه مى پيمودند. براى استراحت در محلى فرود آمدند كه در آن، چندين درخت خرما وجود داشت. درخت ها از بى آبى كاملاً خشك شده بودند. زير يكى از آن درخت ها، فرشى گستردند و بر روى آن نشستند.

يكى از همراهان امام حسن عليه السلام نگاهى به درخت انداخت و گفت:

_ اگر اين درخت خشك نشده بود، مى توانستيم از ميوه اش بخوريم!

امام مجتبى، با لبخند به او فرمودند: گويا هوس خوردن خرما كرده اى؟!

گفت:

_ همين طور است، آقا.

امام حسن عليه السلام دست به سوى آسمان بلند كرد و دعايى خواند. به ناگاه همراهان امام ديدند كه درخت خشك، كاملاً سبز شد و خرماهاى تازه، بر روى شاخه هاى آن پديدار گرديد!

يكى از كسانى كه در آن جمع بود، فرياد برآورد كه:

_ به خدا، جادو كرد!

امام مجتبى عليه السلام خطاب به او فرمودند:

ص: 103

_ واى بر تو! اين جادو نيست، بلكه خداوند دعاى فرزند پيامبر خود را برآورده ساخت.

آن درخت، به مقدارى كه همه ى همراهان امام نياز داشتند، خرما داشت.(1)

ص: 104


1- 49 _ جلاءالعيون، ص243

سخن رانى

حضرت، هنوز كودك بود. فاطمه ى زهرا عليهاالسلام مى ديد پسرش بالش ها را كنار و روى هم مى گزارد و منبرى مى سازد. آن وقت روى آن مى نشيند و خطابه مى خواند.

مادر به او مى گفت:

_ به به! چه قدر خوب سخن مى گويى عزيزم. چه نيكو به ستايش پروردگار مى پردازى. چه فصيح و بليغ سخن مى رانى!

حضرت حسن عليه السلام به اين ترتيب، هر روز شيرين تر و زيباتر از روز گذشته به ايراد سخن مى پرداخت. اين مسأله از اسرار بود و جز مادر و برادر و خواهرش هيچ كس نمى دانست كه حسن عليه السلام در خانه تمرين سخن رانى مى كند.

سرانجام يك روز حضرت زهرا عليهاالسلام اين راز را با همسرش امام على عليه السلام در ميان گذاشت و از آن حضرت پرسيد:

_ آيا نمى خواهى پاى منبر فرزندت حسن بنشينى؟

على عليه السلام ابراز اشتياق كرد و افزود:

_ فردا من در گوشه اى پنهان مى شوم، تا با ديدن من دست از ايراد خطابه برندارد.

ص: 105

روز بعد آن حضرت شروع به سخن گفتن كرد. مادر پرسيد:

_ پسرم! چه شده است؟ چرا امروز اين قدر با لكنت صحبت مى كنى. زبان تو كه مثل شمشير هندى درخشنده و برّان است!

حضرت حسن عليه السلام اندكى سكوت كرد، سپس گفت:

_ مى دانى مادر! احساس مى كنم شخصيت بزرگى دارد به حرف هايم گوش مى دهد. ابهت و عظمت او، اگر چه در برابر من نيست ؛ زبانم را بند مى آورد...

در اين هنگام، امير مؤمنان عليه السلام از پناه گاه بيرون آمد، فرزندش حسن را در آغوش گرفت و تشويق و تمجيد كرد.(1)

ص: 106


1- 50 _ چهارده معصوم عليهم السلام، جواد فاضل، ص82.

مصلح

حضرت حسن عليه السلام در پيش روى مادر، سرگرم بازى بود، رسول خدا صلى الله عليه و آله

به خانه آمد و به نوه اش نگريست. آن گاه خطاب به دخترش فاطمه عليهاالسلام فرمود:

_ خداوند تبارك و تعالى، در آينده به وسيله ى همين پسرت، ميان دو گروه از مسلمانان، صلح و آرامش برقرار خواهد كرد.(1)

ص: 107


1- 51 _ عقدالفريد، ج1، ص194.

رعايت نوبت

حسن و حسين عليه السلام كوچك بودند. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در خانه مشغول استراحت بود. حضرت حسن مجتبى عليه السلام تقاضاى آب كرد.

پيامبر اكرم عليه السلام به دليل علاقه اى كه به حسن عليه السلام داشت بلند شد، مقدارى شير دوشيد و ظرف شير را به دست حسن داد. در اين هنگام حسين عليه السلامنيز به سوى آن دو دويد و هر چه تلاش كرد تا پدربزرگش كاسه ى شير را از برادرش حسن بگيرد و به او بدهد، موفق نشد!

حضرت فاطمه عليهاالسلام كه شاهد اين ماجرا بود، رو به پدر كرد و پرسيد:

_ پدر جان! مگر حسن را بيشتر دوست مى داريد؟!

رسول خدا صلى الله عليه و آله نگاه مهربانش را از كودكان برگرفت، به چهره ى فاطمه عليهاالسلامنگريست و پاسخ داد:

_ نه دخترم! چون او اوّل آب خواسته بود، مى خواستم نوبت را رعايت كرده باشم.(1)

ص: 108


1- 52 _ اسرار آل محمد صلى الله عليه و آله، سليم بن قيس، ص144 _ ستارگان درخشان، ج4،ص27.

لباس نو

شب عيد بود، حسن و حسين، مثل همه ى كودكان ديگر دوست داشتند لباس نو بپوشند. آن دو، خواسته ى خودشان را با مادرشان در ميان گذاشتند. حضرت فاطمه عليهاالسلام به آنان فرمود:

_ فرزندانم! لباس هاى شما پيش خياط است ؛ وقتى آن ها را آورد، به شما خبر مى دهم.

... پاسى از شب گذشت. ناگهان صداى درِ خانه به گوش رسيد. حضرت زهرا عليهاالسلام در را گشود. مردى با ابهت پشت در بود. آن مرد بسته اى را به حضرت فاطمه داد و بازگشت. هنگامى كه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله آن بسته را باز كرد، با شگفتى فراوان در ميان آن، لباس ها و كفش هايى براى كودكان خود يافت.

فاطمه ى زهرا عليهاالسلام بچه ها را از خواب بيدار كرد و لباس ها را بر آنان پوشانيد. حسن و حسين با خرسندى زياد، از مادرشان تشكر كردند.

لحظاتى بعد، رسول خدا صلى الله عليه و آله به خانه ى فاطمه وارد شد و بى درنگ سر و روى حسنين را غرق بوسه كرد. آن گاه از دخترش پرسيد:

_ فاطمه جان! آن خياط را ديدى، مگر نه؟

حضرت فاطمه پاسخ داد:

ص: 109

_ آرى پدر جان. او لباس هايى را كه فرستاده بوديد، آورد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله سرى تكان داد و فرمود:

_ دخترم! او خياط نبود، بلكه «رضوان» دربان بهشت بود.

حضرت زهرا عليهاالسلام به بچه ها نگريست و خداوند را سپاس گفت.(1)

ص: 110


1- 53 _ جلاءالعيون، ص253 _ منتهى الآمال، ص304.

گريه!

مثل ابر بهار گريه مى كرد. اطرافيان پرسيدند:

_ اى فرزند رسول خدا! قدر و منزلت تو در پيشگاه خداوند، بر كسى پوشيده نيست. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بارها از شما تمجيد كرده و مهر و علاقه ى خودش را به شما نشان داده است. بيست بار با پاى پياده به حج رفته ايد، سه بار همه ى دارايى خودتان را در راه رضاى خدا بخشيده ايد و از فضايل بى شمارى برخورداريد. سبب گريه ى شما، آن هم در بستر مرگ چيست؟

امام حسن عليه السلام نگاه مهربانانه اى به آنان افكند و فرمود:

_ ياران! گريه ى من براى دو چيز است: يكى سختى ايستادن در پيشگاه خداوند در روز قيامت و ديگرى دورى و جدايى دوستان!(1)

ص: 111


1- 54 _ امالى صدوق، مجلس 39، حديث9.

درخواست مكتوب

_ حاجتى دارم، آقا!

_ خواسته ات را بنويس و به ما بده.

مرد، حاجت خود را بر روى كاغذى نوشت و به دست امام مجتبى عليه السلام داد. حضرت نامه را كه خواند، دستور داد دو برابر آن چه را كه آن مرد طلب كرده بود، به وى بدهند.

يكى از كسانى كه شاهد اين ماجرا بود، با شگفتى گفت:

_ اى پسر رسول خدا! اين نامه عجب بركتى براى او داشت!(1)

ص: 112


1- 55 _ صلح امام حسن عليه السلام پرشكوه ترين نرمش قهرمانانه تاريخ، شيخ راضى آل ياسين، ترجمه مقام معظم رهبرى، ص42.

مزد دشنام

يك روز امام مجتبى عليه السلام سواره از راهى مى گذشت. مردى شامى بر سر راه آن حضرت ايستاد و فحش و ناسزاى زيادى به ايشان داد! وقتى كه حرف هايش تمام شد، امام حسن عليه السلام رو به او كرده و به وى سلام داد! آن گاه لبخندى بر چهره اش نقش بست و افزود:

_ گمان مى كنم در اين جا غريبى مرد! اين طور نيست؟

به هر حال اگر از ما چيزى بخواهى به تو خواهيم داد. اگر گرسنه اى سيرت مى كنيم. اگر برهنه اى مى پوشانيمت. اگر نيازى دارى، بى نيازت مى كنيم. اگر از جايى رانده شده اى پناهت مى دهيم و اگر حاجتى داشته باشى، آن را برآورده مى كنيم. هم اكنون بيا و مهمان ما باش. تو تا هنگامى كه در اين جا هستى، مهمان مايى...

مرد شامى با ديدن اين همه دلجويى و محبّت و نوازش از سوى امام عليه السلام به گريه افتاد و گفت:

_ شهادت مى دهم كه تو خليفه ى خدا در زمين هستى. و خداوند بهتر مى داند كه مقام خلافت و رسالت را در كجا قرار بدهد. من پيش از اين دشمنى تو و پدرت را به سختى در دل داشتم. امّا اكنون تو را محبوب ترين خلق خدا مى دانم...

مرد شامى، از آن پس، از دوستان و پيروان امام عليه السلام به شمار آمد و تا زمانى كه در مدينه به سر مى برد، هم چنان مهمان آن بزرگوار بود.(1)

ص: 113


1- 56 _ ستارگان درخشان، ج4، ص42.

دسته گل

_ چه دسته گل زيبايى تهيه كرده اى! مى خواهى آن را به چه كسى بدهى؟

_ قصد دارم آن را به پيشگاه حضرت حسن عليه السلام پيشكش كنم.

كنيز امام عليه السلام، پس از اين گفت و گو با شتاب خودش را به امام حسن عليه السلام

رسانيد و دسته گل را تقديم كرد. حضرت، با مهربانى نگاهى به او كردند و در حالى كه لبخندى ملايم سيماى ملكوتى ايشان را زيباتر مى نمود، فرمودند: «تو را آزاد كردم!»

شخصى كه در آن جا حضور داشت با تعجب پرسيد: امام! چرا چنين كرديد؟

حسن بن على عليه السلام فرمود: خدا، ما را چنين تربيت كرده است. آن گاه اين آيه را خواند:

«چون هديه اى به شما دادند، به نيكوتر _ از آن _ پاسخ گوييد.»(1)

ص: 114


1- 57 _ پيشواى دوم حضرت امام حسن عليه السلام، از انتشارات در راه حق، به نقل از بحارالانوار، ج43،، ص242 _ تفسير نمونه، ج4، ص42.

ناسزا

«مروان بن حكم» با جسارت تمام، به امام حسن عليه السلام ناسزا گفت.

امام عليه السلام نه دشنام داد و نه بر آشفت، بلكه به آرامى خطاب به او فرمود:

_ تو را به خاطر اين بى احترامى، تنبيه نمى كنم. اگر آن چه گفتى، راست باشد ؛ خداوند عالم پاداش راستگويى تو را خواهد داد و اگر دروغ باشد، كيفر دروغت را خواهد داد. [اين را بدان كه] عذاب و عقاب خداوند، از [تنبيه] من سخت تر و دشوارتر است!(1)

ص: 115


1- 58 _ قصه هاى تربيتى چهارده معصوم عليهم السلام، محمد رضا اكبرى، ص66 بهنقل از بحارالانوار، ج43، ص 352.

دعوت

_ آقا! بياييد با ما چيزى بخوريد!

اين دعوت گروهى از كودكان بود كه در رهگذر مشغول بازى كردن بودند. آن ها تا چشم شان به امام مجتبى عليه السلام افتاد، آن حضرت را به ميهمانى خود فراخواندند.

امام حسن عليه السلام بى درنگ به جمع كودكان پيوست و با آن ها غذا خورد. بعد هم، آن بچه ها را به خانه ى خود دعوت كرد و به آنان غذا و لباس نو هديه داد. با اين همه، امام عليه السلام فرمود:

_ بخشش اين بچه ها بيش تر از من بود. آن ها، هر چه داشتند به من دادند، در حالى كه من بخشى از آن چه را داشتم، به آنان دادم!(1)

ص: 116


1- 59 _ جلاءالعيون، علامه مجلسى، ص 241.

ادب و تواضع

يك روز، امام حسن عليه السلام در محلى نشسته بود. هنگامى كه مى خواست برود، مرد فقيرى وارد شد و نزد آن حضرت نشست. امام مجتبى عليه السلام به مرد فقير خوش آمد گفت و با وى ملاطفت و مهربانى كرد. آن گاه به او فرمود:

_ اى مرد! هنگامى تو اين جا نشستى كه من آماده ى برخاستن و رفتن بودم. آيا اكنون چنين اجازه اى به من مى دهى؟

مرد فقير گفت: آرى. اى پسر رسول خدا!

امام، آن جا را ترك كرد. در حالى كه بهترين خاطره ى تواضع و ادب را در آن محل، باقى گذاشت!(1)

ص: 117


1- 60 _ تاريخ الخلفاء، سيوطى، ص73.

پيرزن

عبداللّه بن جعفر، سرى تكان داد و گفت: متأسفانه آذوقه ى سفرمان تمام شده است! درست است كه به زيارت خانه ى خدا مى رويم ولى با شكم گرسنه و تشنه كه نمى شود به سفر ادامه داد.

عبداللّه در ركاب امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام بود، كه اين اتفاق برايشان افتاد. اندكى پس از اين، خيمه اى از دور ديده شد. مسافران بدان سو رفتند... در خيمه، پيرزنى تنها نشسته بود. كمى آب از وى طلبيدند. امّا او به جاى آب، به آنان شير داد. آن وقت تنها بزغاله يا گوسفندى را كه داشت سر بريد و غذايى براى مهمانان خود تهيه كرد.

... به هنگام خداحافظى، امام دوم عليه السلام به پيرزن فرمودند: اگر توانستى به مدينه بيا، تا اين پذيرايى خوب تو را جبران كنيم...

مدت ها گذشت، يك بار گذار پيرزن به مدينه افتاد. او سراغ خانه ى امام را گرفت و به نزد آن بزرگوار رفت. پيشواى دوم، هزار گوسفند و هزار دينار طلا به او بخشيدند. آن گاه كسى را همراهش كردند تا وى را به نزد امام حسين عليه السلام ببرد.

ص: 118

امام سوم نيز همان مقدار گوسفند و پول به پيرزن عطا كردند، و سپس او را به سوى عبداللّه بن جعفر روانه ساختند. عبداللّه هم به همان اندازه به پيرزن بخشش كرد.

به اين ترتيب، پيرزن، با دستى پر و ثروتى قابل ملاحظه و دلى متمايل تر به نيكى، به سوى ديار خويش حركت كرد.(1)

ص: 119


1- 61 _ زندگانى چهارده معصوم عليهم السلام، عماد زاده اصفهانى، ص538.

اسب خوب

يكى از شاعرانى بود كه پيش تر امام مجتبى عليه السلام را مذّمت كرده بود. آن روز وقتى امام را سوار بر اسب ديد، رو به آن حضرت كرد و گفت:

_ يا حسن! چه اسب خوبى دارى.

امام حسن عليه السلام تا اين حرف را از شاعر شنيد، پاى از ركاب كشيد. از اسب فرود آمد. و افسار آن را به دست شاعر داد و با لحنى مهربان و لبخندى مليح فرمود:

_ بيا بگير! اسبم را به تو بخشيدم!(1)

ص: 120


1- 62 _ همان، به نقل از مناقب.

بهترين هديه

_ آقا! اين هديه را براى شما آورده ام. قابلِ شما را ندارد!

تبسمى شيرين بر لب هاى امام مجتبى عليه السلام نقش بست. هديه ى مرد را پذيرفت و فرمود:

_ آيا مى خواهى در برابر هديه ات هزار درهم به تو بدهم و هديه ات را بيست برابر كنم، يا اين كه بابى از دانش را براى تو بگشايم تا به وسيله ى آن شيعيان ضعيف روستاى خودت را از دست گفته ها و وسوسه هاى دشمنان خاندان ما، رهايى بخشى؟

مرد، پاسخ داد:

_ نه آقا! من باب علم را انتخاب مى كنم.

او مسايلى چند را فراگرفت و به روستاى خود بازگشت و با بهره گيرى از آن چه از امام عليه السلام آموخته بود، توانست بر دشمنان، غلبه يابد. وقتى كه دوباره به نزد امام حسن عليه السلام برگشت، آن بزرگوار به او فرمودند:

هيچ كس هم چون تو، سود نبرد و همانند تو سرمايه اى به دست نياورد. تو، نخست دوستى خدا را به دست آوردى. دوم دوستى پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلامنصيب تو شد. سوم دوستى اهل بيت رسول خدا و ائمه ى هدى از آن تو شد. چهارم دوستى فرشتگان و پنجم دوستى برادران مؤمن خود را به چنگ آوردى. به تعداد هر مومن و كافرى، پاداشى دارى كه هزار برابر بهتر از دنياست. بر تو گوارا باد!(1)

ص: 121


1- 63 _ سيره امام حسن عليه السلام، حوزه علميه اهواز، ص 22 _ احتجاج طبرسى،ص6.

اجابت دعا

_ خدايا فلان مقدار پول برايم برسان!

اين سخن مردى بود كه در كوچه به گوش امام حسن عليه السلام رسيد. آن حضرت، پس از شنيدن دعاى مرد، به خانه رفت و همان مقدارى را كه او از خدا مى خواست، براى وى فرستاد.

مرد، كه دعايش مستجاب شده بود، لبخندى زد و بسيار شادمان شد!(1)

ص: 122


1- 64 _ پيشواى دوم حضرت امام حسن عليه السلام، مؤسسه در راه حق، ص7.

ضيافت

آن روز امام حسن مجتبى عليه السلام از راهى مى گذشت. چشمش به جمعى از گدايان افتاد. آن ها لباس هايى ژنده بر تن داشتند، روى زمين نشسته بودند و پاره هايى چند از نان خشك در پيش رو داشتند و مشغول خوردن بودند. هنگام عبور امام از آن جا، چند تا از گداها گفتند: آقا بفرماييد!

امام دوم عليه السلام از اسب فرود آمد و فرمود: خدا متكبران را دوست نمى دارد. آن گاه با آنان نشست و از غذاى شان تناول كرد. امّا از بركت وجود آن بزرگوار، چيزى از غذاى آن ها كم نشد! آن وقت، حضرت آنان را به ميهمانى دعوت كرد. امام به ميهمانان خود غذايى خوب و لباس هايى ارزشمند داد.(1)

ص: 123


1- 65 _ جلاءالعيون، علامه مجلسى، ص241.

خاطره

_ بسيار خوب، «نجيح»، داشتى تعريف مى كردى...

_ بله. همين كه به نزد امام مجتبى عليه السلام رسيدم، ديدم آن حضرت غذا مى خورد. در اين موقع، سگى آمد و در پيش روى آن حضرت ايستاد. خوب كه نگاه كردم ديدم امام حسن عليه السلام يك لقمه غذا خود مى خورد، يك لقمه هم به آن سگ مى دهد. با تعجب گفتم: يا بن رسول اللّه اين چه كارى است كه مى كنيد؟ اجازه بدهيد اين سگ را از اين جا دور كنم.

_ آيا امام اين اجازه را به تو دادند، نجيح؟

_ هرگز! و فرمودند: نه! اين كار را نكن! چون دوست ندارم كه جان دارى به من بنگرد، در حالى كه دارم غذا مى خوردم، و چيزى به او ندهم. بگذار باشد، وقتى كه سير شد خودش مى رود!(1)

ص: 124


1- 66 _ زندگى چهارده معصوم عليهم السلام، عمادزاده اصفهانى، ص535.

سهم زن و فرزند

آن روز، مردى ميهمان حضرت شده بود كه از قيافه و شكل زيبايى برخوردار نبود. به هنگام غذاخوردن هم با حرص و شتاب فراوان، چيزى مى خورد.

امام مجتبى عليه السلام با ديدن او و غذا خوردنش اظهار خرسندى كرد و با تبسم از او پرسيد:

_ ببينم اى مرد! آيا زن دارى يا مجرّدى؟

مرد پاسخ داد:

_ زن دارم.

_ خداوند چند فرزند به تو داده است؟

_ هشت دختر دارم كه من از همه ى آن ها زيباترم، اما آن ها همه از من پرخورترند!

امام حسن مجتبى عليه السلام در حالى كه لبخند شيرينى چهره اش را زيباتر و مهربان تر جلوه مى داد، ده هزار درهم به آن مرد بخشيد و به او فرمود:

_ بيا بگير! اين هم سهم تو و همسر و دخترانت!(1)

ص: 125


1- 67 _ قصه هاى چهارده معصوم عليهم السلام، مهدى آذرى يزدى، ص100، به نقل از لطائف، ص139.

در پيش گاه حق

هنگامى كه امام حسن عليه السلام وضو مى ساخت، رنگ از چهره اش مى پريد و بدنش به شدت مى لرزيد. وقتى علّت را از آن حضرت جويا مى شدند، مى فرمود:

كسى كه مى خواهد به نزد پروردگار برود و به بندگى او قيام كند، شايسته است كه چنين حالتى داشته باشد.

هنگامى هم كه آن حضرت به مسجد مى رفت، همين كه به در مسجد مى رسيد، سر به سوى آسمان بلند مى كرد و مى فرمود:

_ اى خداى مهربان! اين ميهمان تو، در درگاه تو ايستاده است. اى پروردگار نيكوكار! بنده ى خطاكار به نزد تو آمده است. پس اى كريم بزرگوار، به نيكى هاى خويش، از كارهاى زشت و ناستوده ى من، درگذر!(1)

ص: 126


1- 68 _ ستارگان درخشان، ج4، ص54.

گوهر پنجم: حضرت امام حسين عليه السلام

اشاره

ص: 127

ص: 128

بخشش

_ اى پسر پيامبر! اى حسين بن على! مردى باديه نشينم. هزار دينار وام گرفته ام امّا توان اداى آن را ندارم. آبرويم در خطر است و نمى دانم چه كنم. با خودم گفتم پيش چه كسى بروم كه از شما بخشنده تر باشد. اين است كه به در خانه ى شما پناه آورده ام! امام حسين عليه السلام با چهره اى گشاده و لبى خندان، مرد عرب را مورد خطاب قرار داده و فرمودند:

_ برادرم! بخشش در برابر ارزش است. هم اينك من سه مسأله از تو مى پرسم. هرگاه يك سؤال را پاسخ گفتى يك سوم بدهى تو را مى پردازم. اگر دو مسأله را جواب دادى، دو سوم آن را دريافت مى كنى و چون پاسخ هر سه سؤال را دادى تمام آن مبلغ را به تو خواهم داد.

مرد عرب، پا به پا كرد و بريده بريده گفت: يابن رسول اللّه ... چطور مى شود... چطور مى شود كه شخصى مانند شما... از كسى مثل من چيزى بپرسد... حال آن كه شما از خانواده ى علم و فضيلت و كمال هستيد؟

امام عليه السلام به آرامى فرمودند: رسول خدا مى فرمودند از هر كسى به اندازه ى معرفتش چيزى خواسته مى شود.

اعرابى گفت: هر طور صلاح است... بپرسيد. اگر دانستم پاسخ مى گويم و اگر ندانستم، از شما فرامى گيرم.

حضرت سيدالشهدا عليه السلام فرمودند:

ص: 129

_ از همه ى كارها، كدام بهتر است؟

مرد پاسخ داد:

_ ايمان به خدا.

_ بسيار خوب! نجات از گرفتارى چگونه به دست مى آيد؟

_ با اعتماد بر خدا

_ حالا بگو ببينم زينت آدمى در چه چيزى است؟

_ در علمى كه هم راه با حلم باشد.

_ اگر آدم اين را نداشته باشد، چه؟

_ در مالِ هم راه با جوانمردى.

_ اگر اين را هم نداشت؟

_ در فقر آميخته با شُكر و شكيبايى.

_ و اگر اين را نيز نداشت؟

_ در اين صورت، ديگر بايد صاعقه اى بيايد و او را بسوزاند. چه آن كه چنين آدمى به درد هيچ چيز نمى خورد!

در اين هنگام تبسّمى شيرين بر لبان حضرت حسين عليه السلام نقش بست و بى درنگ كيسه اى محتوى هزار دينار پيش روى مرد گذاشت. سپس انگشترى خويش را هم به او بخشيد و فرمود:

_ پول را براى قرض خود بردار و اين انگشترى را بفروش و خرج خودت كن!

مرد عرب كه از شادى در پوست نمى گنجيد، گفت:

_ خدا خودش بهتر مى داند كه رسالت را در چه خانواده اى قرار دهد.

آن گاه راضى و خرسند، راهى شد...(1)

ص: 130


1- 69 _ منتهى الآمال، ص305 _ قصه هاى چهارده معصوم عليهم السلام، ص112.

جايزه

_ ببخشيد برادر، شما معلّم فرزند امام عليه السلام هستيد؟

_ امام حسين را مى گوييد؟

_ بله. ايشان را مى گويم.

_ درست است، من به يكى از فرزندان ايشان درس مى دهم.

_ بسيار خوب، آقا اين جايزه را براى شما فرستاده اند.

_ براى من؟ اين جايزه ى ارزشمند را براى من فرستاده اند؟

_ آرى برادر. اين هديه را امام حسين عليه السلام به پاس اين كه «سوره ى حمد» را به فرزندانتان آموخته ايد، به شما مى دهند.

مرد، آن جايزه ى متبرك را بوسيد و در حالى كه بسيار شادمان به نظر مى رسيد، گفت:

_ سلام مرا به مولايم برسانيد و بابت اين جايزه ى اهدايى، صميمانه از ايشان تشكر كنيد!(1)

ص: 131


1- 70 _ پيشواى دوم امام حسن عليه السلام، از انتشارات مؤسسه در راه حق، ص61.

هفتمين بار

تازه زبان باز كرده بود، كه نزد پدربزرگ آمد. هنگام اداى نماز فرا رسيد. در كنار جدّ خويش ايستاد تا هم چون وى نماز بگزارد.

پيامبر اكرم عليه السلام شش بار تكبير گفت، امّا نوه اش حسين عليه السلام قادر به گفتن «اللّه اكبر» نبود... سرانجام در هفتمين بار، زبانش به تكبير گشوده شد... و اين سنّت _ هفت بار اداى تكبير در آغاز نماز _ از روزگار كودكى حسين عليه السلامبراى پارسايان نماز گزار، به يادگار ماند.(1)

ص: 132


1- 71 _ منتهى الآمال، ج1، ص284.

جست و خيز كودكانه

مردى به نام يعلى عامرى يك روز در خدمت پيامبر بود. ساعتى كه گذشت بلند شد و خداحافظى كرد و از خانه خارج شد. توى كوچه چشمش، به چند بچه افتاد كه با هم بازى مى كردند. حسين عليه السلام نيز در ميان آن ها بود. يعلى عامرى براى دقايقى غرق تماشاى بچه ها و بازى شيرين آن ها شد. در همين اثنا، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله همراه با تنى چند از ياران خويش از خانه بيرون آمدند. رسول اكرم صلى الله عليه و آله همين كه چشمش به حسين عليه السلام افتاد، از اصحاب فاصله گرفت، به طرف نوه اش رفت و دست هايش را گشود تا كودك را در آغوش بگيرد. امّا حسين خنده كنان از اين طرف به آن طرف مى دويد و محمد صلى الله عليه و آله نيز خندان و شادمان در پى او روان بود. پيامبر صلى الله عليه و آلهسرانجام كودك را در آغوش گرفت، دستى به زير چانه ى نوه اش و دستى بر پشت گردن او نهاد. آن گاه لب و صورت طفل را غرق بوسه كرد!(1)

ص: 133


1- 72 _ الحديث، گردآورنده مرتضى فريد، ج3، به نقل از مستدرك، ج2، ص626.

هديه ى مهر

آن روز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله حسن و حسين عليهماالسلام را مى بوسيد. شخصى به نام «اقرع بن حابس» رفتار آن حضرت را با كودكان ديد و به آن بزرگوار عرض كرد:

_ يا رسول اللّه ! من ده فرزند دارم، ولى تاكنون هيچ كدام از آن ها را نبوسيده ام!

حضرت محمد صلى الله عليه و آله نگاه معنى دارى به «اقرع» انداختند و فرمودند:

_ اگر خداوند ريشه ى رحمت و شفقت را از قلب تو بيرون آورده است، مى گويى من چكار كنم؟!(1)

ص: 134


1- 73 _ همان، به نقل از مكارم الاخلاق، ص113.

سواران خوب

همين كه آن دو وارد شدند، پيامبر گرامى به احترام شان از جاى برخاست و به انتظار ايستاد. بچه ها هنوز در راه رفتن كاملاً توانا نبودند. لحظاتى چند گذشت، امّا آن ها به پيامبر نرسيده بودند. رسول اكرم كه قلبش در گرو محبّت بچه ها بود، تاب نياورد، خود به طرف حسن و حسين عليه السلام پيش رفت. آغوش گشود و آن ها را در بغل فشرد! سپس آنان را بر دوش خود سوار كرد و به راه افتاد. بعد هم به نوه هاى عزيزش فرمود:

_ بچه ها! چه مركب خوبى داريد، و چه سواره هاى خوبى هستيد!(1)

ص: 135


1- 74 _ همان، به نقل از بحارالانوار، ج10، ص80.

دوست

روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله در حضور مردم، دست حسينش را گرفت، و فرمود:

_ اى مردم! اين حسين پسر على بن ابى طالب است. او را بشناسيد. سپس افزود:

_ سوگند به آن كه جانم در دست اوست، كه حسين در بهشت است و دوستان او در بهشتند، و دوستان دوستانش نيز بهشتى هستند!

پس از آن، پيامبر سر به آسمان بلند كرد و گفت:

_ اى پروردگار من! من حسين را دوست مى دارم. تو هم او را دوست بدار!(1)

ص: 136


1- 75 _ قنوت سرخ صنوبر، جواد نعيمى، به نقل از زندگى و شهادت ابا عبداللّه الحسين عليه السلام و اصحاب او، احسان، ص4.

محبّت

از ابوذر روايت شده است كه گفت:

_ بارها رسول گرامى را ديدم كه امام حسين عليه السلام را مى بوسيد و در همان حال مى فرمود:

_ هر كه حسن و حسين، و فرزندان آن ها را با اخلاص، دوست داشته باشد، آتش جهنم به او نخواهد رسيد، گرچه گناهانش به اندازه ى ريگ هاى بيابان باشد، مگر اين كه گناهى داشته باشد كه وى را از ايمان خارج نمايد!(1)

ص: 137


1- _ ستارگان درخشان، ج5، ص43.

سجده

بارها اتفاق مى افتاد كه حضرت حسين عليه السلام جست و خيز كنان، به سوى پيامبر مى شتافت و در حالى كه آن بزرگوار در حال سجده بود، بر پشت وى سوار مى شد! پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حالى كه دستى بر زانو و دست ديگر بر كمر كودكِ دخترش مى گرفت سر از سجده بر مى داشت و به همان گونه نمازش را به پايان مى رساند.(1)

ص: 138


1- 77 _ اسرار آل محمد صلى الله عليه و آله، سليم بن قيس، ص146.

سخنان ناتمام

آن دو كودك، لباس هاى قرمزى پوشيده بودند و در حالى كه مى دويدند _ افتان و خيزان _ به مسجد وارد شدند. مردى بزرگ بر منبر خطبه مى خواند. او ناگهان سخنان خود را قطع كرد و پايين دويد. آن بزرگ كه كسى جز پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نبود، به سوى حسن و حسين شتافت. آن ها را در آغوش كشيد و نزد خود نشاند. سپس فرمود: خداى متعال راست گفته است كه: «انّما اموالكم و اولادكم فتنه» وقتى چشمانم به اين بچه ها افتاد كه به زمين مى افتند و بر مى خيزند و مى دوند، تاب نياوردم تا اين كه آن دو را در بغل گرفتم.(1)

ص: 139


1- 78 _ ترجمه اعلام الورى، ص315.

عيادت

_ چطورى اسامة بن زيد؟ ان شاءاللّه كه حالت خوب است؟

_ از بركت دعاى شما بهترم آقا. امّا...

_ امّا چه اسامه؟

_ يا حسين بن على! از آن بيم دارم كه تهيدستى و نادارى، مرا به كام مرگ بكشد و توفيق اداى قرض هايم را پيدا نكنم.

_ اين كه غصه اى ندارد. من بدهى هاى تو را خواهم پرداخت!

_ ولى آقا... بدهى هاى من خيلى زياد است.

_ نگران نباش، هر چه مى خواهد باشد.

_ تازه من مى خواهم در زمان حيات خويش، همه ى قرض هايم را بدهم.

_ گفتم كه، دلشوره نداشته باش. من به همين زودى _ و در زندگى تو _ همه ى بدهى هايت را مى پردازم!...(1)

ص: 140


1- 79 _ ستارگان درخشان، ج5، ص63، به نقل از مناقب ابن شهر آشوب.

ميهمانى

_ آقا! بفرماييد!

اين صداى گروهى از تهيدستان شهر بود كه بر روى عباهاى پهن شده خود نشسته بودند و پاره نان هاى خشكى را مى خوردند. آن ها وقتى ديدند كه حضرت امام حسين عليه السلام دارد از نزديك شان عبور مى كند، آن بزرگوار را به خوردن غذايى كه داشتند تعارف كردند.

امام عليه السلام در كنار آنان نشست و شروع به خوردن كرد. سپس فرمود: مى دانيد؟ خداوند متكبران را دوست ندارد. بعد هم افزود: بسيار خوب! من دعوت شما را پذيرفتم. اكنون نوبت شماست كه دعوت مرا اجابت كنيد.

مردان فقير هم پذيرفتند و همراه با امام حسين عليه السلام به خانه ى ايشان رفتند. امام دستور داد آن چه در خانه موجود است براى ميهمانان بياورند. چنين كردند. و به اين ترتيب حضرت حسين عليه السلام ضمن پذيرايى گرمى كه از ميهمانان خود به عمل آورد، درس تواضع و انسان دوستى و محبت را نيز به همگان آموخت.(1)

ص: 141


1- 80 _ تفسير عياشى، ج2، ص257.

نشانه

_ مى دانى شعيب بن عبدالرحمن خُزاعى چه گفت؟

_ بگو تا بدانم!

_ مى گفت همين كه آقا به شهادت رسيدند، كسانى بر پشت آن بزرگوار آثار پينه ديدند...

_ آثار پينه؟

_ آرى. و به همين جهت علت را از فرزندشان سجّاد پرسيدند.

_ ايشان چه پاسخى داده بودند.

_ فرموده بودند: اين پينه ها اثر كيسه هاى غذايى است كه پدرم شب ها بر دوش مى گرفت و براى زنان شوى مرده و كودكان يتيم و بى سرپرست و فقرا و محرومين مى برد.(1)

ص: 142


1- 81 _ مناقب، ج2، ص222.

مفاخره

يك روز رسول گرامى اسلام عليه السلام نشسته بود و حضرت على بن ابيطالب نيز در حضور آن بزرگوار بود. در اين هنگام، حضرت حسين عليه السلام كه بيش از شش سال نداشت وارد شد. حضرت پيامبر، او را گرفتند و ميان دو چشم و لبانش را غرق بوسه كردند. امام على به پيامبر عرض كرد.

_ اى رسول خدا! آيا حسين مرا دوست مى داريد؟

_ چگونه او را دوست نداشته باشم؟! او پاره ى تن من است.

_ مرا بيشتر دوست داريد يا حسينم را؟

حسين عليه السلام كه اين سؤال را شنيد، رو به پدر كرد و گفت:

_ هر يك از ما كه شرف _ حسب و نسب _ او عالى تر باشد، نزد پدربزرگ عزيزم گرامى تر و دوست داشتنى تر است!

على عليه السلام نگاهى به فرزندش انداخت و گفت:

_ ببينم، حسين جان! آيا حاضرى با من مفاخره كنى؟

_ اگر شما اجازه بدهيد، آرى.

امير مؤمنان، شروع كرد به بر شمردن والايى هاى خويش: منم حيدر، پسر عم پيامبر خدا، وزير حضرت مصطفى و...

پيامبر گرامى به حسين فرمود: آن چه شنيدى گوشه هاى بسيار

ص: 143

كوچكى از مناقب پدرت بود. مقام او بسيار بالاتر از اين هاست.

و حسين فاطمه عليه السلام لب به سخن گشود:

_ ستايش ويژه ى آفريدگارى باد كه ما را بر بسيارى از مؤمنان و تمامى آفريده هاى خويش برترى داد.

آن گاه رو به پدر كرد و افزود:

_ همه ى آنچه را كه فرمودى، راست و درست مى دانم.

پيامبر خدا لبخندى زد و گفتند:

_ بسيار خوب، حسين من! حالات و فضايلت را بيان كن!

حضرت حسين، نفسى تازه كرد و گفت:

_ «من هم حسين بن على ابن ابى طالبم. مادرم فاطمه ى اطهر، دخت پيامبر اكرم، سيده ى زنان عالم است، و جدّم حضرت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله است كه آقا و بزرگِ همه ى فرزندان آدم به شمار مى رود.» سپس نگاه خويش را به سوى پدر متوجه ساخت و افزود:

_ پدر عزيزم! در اين نكته هيچ ترديدى نيست كه مادر من، در پيشگاه خداوند و همه ى مردمان، از مادر تو بهتر است! پدر بزرگ من يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد پروردگار و همه ى جهانيان، بر جدّ تو برترى دارد! جبرييل در گاهواره با من سخن گفته است و اسرافيل به ديدار من نايل آمده!

اى پدر! تو در پيش گاه خداى سبحان بر من فضليت دارى، امّا افتخار من از نظر اجداد، از تو بيش تر است!...(1)

ص: 144


1- _ قنوت سرخ صنوبر، جواد نعيمى، به نقل از ستارگان درخشان، ج5، ص28.

پى نوشتها

1 _ فروغ ابديت، جعفر سبحانى، ج1، ص395.

2 _ سيرة النبى، سرچشمه زندگى، آيه اللّه موسوى جزائرى، ص16 به نقل از سيره ابن هشام، ص 126.

3 _ داستان هاى شنيدنى از چهارده معصوم عليهم السلام، محمد محمدى اشتهاردى، ص16، به نقل از كحل البصر، ص103.

4 _ سيرة النبى، ص20، به نقل از بحارالانوار، ج6، ص92.

5 _ فروغ ابديت، جعفر سبحانى، ج1، ص152 _ سيره حلبى، ج1،ص156.

6 _ فروغ ابديت، ج1، ص365، به نقل از بحارالانوار، ج19، ص108.

7 _ سيرة النبى، سرچشمه زندگى، ص26.

8 _ فروغ ابديت، ج1، ص203، به نقل از تاريخ طبرى، ج2، ص211 _ كامل، ج2، ص37.

9 _ مكارم الاخلاق، ج1، ص183.

10 _ سيرة النبى، سرچشمه ى زندگى، ص44.

11 _ قصه هاى چهارده معصوم عليهم السلام، مهدى آذرى يزدى، ص41 به نقل از نمونه معارف اسلام، على فصيحى، ج3، ص226.

ص: 145

12 _ فروغ ابديت، ج2، ص435، به نقل از اقبال ابن طاووس، ص496 و سيره حلبى، ج3، ص239.

13 _ منتهى الآمال، شيخ عباس قمى، ج1، ص23.

14 _ نگرشى كوتاه به زندگى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، مؤسسه در راه حق قم، ص136.

15 _ فروغ ابديت، ج2، ص425 _ سيره حلبى، ج3، ص348 _ بحارالانوار، ج22، ص151.

16 _ سيره النبى، ص41، به نقل از بحارالانوار، ج16، ص232.

17 _ سيره النبى، ص38، به نقل از سفينه البحار، ج1، ص416.

18 _ فروغ ابديت، ج2، ص865 _ پيشواى اسلام، ص 408 _ مناقب آل ابى طالب، ج1، ص64.

19 _ قصه هاى تربيتى چهارده معصوم عليهم السلام، محمد رضا اكبرى، ص32 به نقل از اصول كافى، ج4، ص495.

20 _ بحارالانوار، ج9، ص490.

21 _ قصه هاى تربيتى چهارده معصوم عليهم السلام، ص34 به نقل از بحارالانوار،ج41، ص48.

22 _ اسلام در قلب اجتماع، سيد على محقق، ص92 به نقل از بحارالانوار،ج15، ص41.

23 _ سيره علوى، از انتشارات حوزه علميه اهواز، ص21.

24 _ سجاده نور، يحيى نورى، ص45 به نقل از داستان هاى مثنوى.

25 _ داستان راستان، شهيد مطهرى، ج1، ص258 به نقل از بحارالانوار، ج7، ص597.

ص: 146

26 _ سرچشمه هاى نور، محمد تقى رهبر، ص87، به نقل از بحارالانوار،ج41، ص55.

27 _ سيره علوى، ص38، به نقل از الغارات، ج1، ص124.

28 _ سجاده نور، يحيى نورى، ص112، به نقل از گفتارهاى معنوى، شهيد مطهرى.

29 _ سرچشمه هاى نور، ص26 _ مناقب آل ابى طالب، ج1، ص379.

30 _ پند تاريخ، ج1، ص172، قصه هاى چهارده معصوم عليهم السلام، مهدى آذرى يزدى، ص79.

31 _ مناقب آل ابى طالب، ج1، ص377.

32 _ داستان راستان، ح1، ص30، به نقل از نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 37 _ بحارالانوار، ج1، ص55.

33 _ ستارگان درخشان، محمد جواد نجفى، ص39، ناسخ التواريخ، ص367.

34 _ تفسير مجمع البيان، ج5، ص505.

35 _ وسيلة النجاة، ص217.

36 _ بانوى بانوان، از انتشارات مؤسسه در راه حق به نقل از رياحين الشريعه، ج1، ص106.

37 _ ستارگان درخشان، محمد جواد نجفى، ص51.

38 _ منتهى الآمال، شيخ عباس قمى، ج1، ص136.

39 _ جلاءالعيون، علامه مجلسى، ص117 _ منتهى الآمال، ص139.

40 _ ستارگان درخشان، ج2، ص47 _ چهارده معصوم عليهم السلام، جواد فاضل، ص62.

ص: 147

41_ بيت الاحزان، شيخ عباس قمى، ص39 _ ستارگان درخشان، ص34.

42 _ ناسخ التواريخ، ج2، ص350.

43 _ منتهى الآمال، ص162.

44 _ بحارالانوار، ج43، ص28.

45 _ بحارالانوار، ج43، ص91.

46 _ گوهر آفرينش، ستاره هدايت خواه، ص12.

47 _ سرچشمه ى زندگى، ص15 به نقل از فاطمه ى زهرا، آية اللّه دستغيب و دره الناصحين، ص66.

48 _ قصه هاى چهارده معصوم عليهم السلام، به نقل از قصص و روايات، ص47.

49 _ جلاءالعيون، ص243

50 _ چهارده معصوم عليهم السلام، جواد فاضل، ص82.

51 _ عقدالفريد، ج1، ص194.

52 _ اسرار آل محمد صلى الله عليه و آله، سليم بن قيس، ص144 _ ستارگان درخشان، ج4،ص27.

53 _ جلاءالعيون، ص253 _ منتهى الآمال، ص304.

54 _ امالى صدوق، مجلس 39، حديث9.

55 _ صلح امام حسن عليه السلام پرشكوه ترين نرمش قهرمانانه تاريخ، شيخ راضى آل ياسين، ترجمه مقام معظم رهبرى، ص42.

56 _ ستارگان درخشان، ج4، ص42.

57 _ پيشواى دوم حضرت امام حسن عليه السلام، از انتشارات در راه حق، به نقل از بحارالانوار، ج43،، ص242 _ تفسير نمونه، ج4، ص42.

58 _ قصه هاى تربيتى چهارده معصوم عليهم السلام، محمد رضا اكبرى، ص66 به

ص: 148

نقل از بحارالانوار، ج43، ص 352.

59 _ جلاءالعيون، علامه مجلسى، ص 241.

60 _ تاريخ الخلفاء، سيوطى، ص73.

61 _ زندگانى چهارده معصوم عليهم السلام، عماد زاده اصفهانى، ص538.

62 _ همان، به نقل از مناقب.

63 _ سيره امام حسن عليه السلام، حوزه علميه اهواز، ص 22 _ احتجاج طبرسى،ص6.

64 _ پيشواى دوم حضرت امام حسن عليه السلام، مؤسسه در راه حق، ص7.

65 _ جلاءالعيون، علامه مجلسى، ص241.

66 _ زندگى چهارده معصوم عليهم السلام، عمادزاده اصفهانى، ص535.

67 _ قصه هاى چهارده معصوم عليهم السلام، مهدى آذرى يزدى، ص100، به نقل از لطائف، ص139.

68 _ ستارگان درخشان، ج4، ص54.

69 _ منتهى الآمال، ص305 _ قصه هاى چهارده معصوم عليهم السلام، ص112.

70 _ پيشواى دوم امام حسن عليه السلام، از انتشارات مؤسسه در راه حق، ص61.

71 _ منتهى الآمال، ج1، ص284.

72 _ الحديث، گردآورنده مرتضى فريد، ج3، به نقل از مستدرك، ج2، ص626.

73 _ همان، به نقل از مكارم الاخلاق، ص113.

74 _ همان، به نقل از بحارالانوار، ج10، ص80.

75 _ قنوت سرخ صنوبر، جواد نعيمى، به نقل از زندگى و شهادت ابا عبداللّه الحسين عليه السلام و اصحاب او، احسان، ص4.

ص: 149

76 _ ستارگان درخشان، ج5، ص43.

77 _ اسرار آل محمد صلى الله عليه و آله، سليم بن قيس، ص146.

78 _ ترجمه اعلام الورى، ص315.

79 _ ستارگان درخشان، ج5، ص63، به نقل از مناقب ابن شهر آشوب.

80 _ تفسير عياشى، ج2، ص257.

81 _ مناقب، ج2، ص222.

82 _ قنوت سرخ صنوبر، جواد نعيمى، به نقل از ستارگان درخشان، ج5، ص28.

ص: 150

كتابنامه

1 _ آذرى يزدى مهدى، قصه هاى چهارده معصوم عليهم السلام، تهران، چاپ پنجم، 1368.

2 _ آل ياسين شيخ راضى، صلح امام حسن عليه السلام پرشكوه ترين نرمش قهرمانانه تاريخ،ترجمه مقام معظم رهبرى، انتشارات آسيا، تهران، 1348.

3 _ اكبرى محمد رضا، قصه هاى تربيتى چهارده معصوم عليهم السلام، پيام عترت، بى جا، چاپ اوّل، 1377.

4 _ رهبر محمد تقى، سرچشمه نور، مركز چاپ و نشر سازمان تبليغات اسلامى، تهران، چاپ اوّل، 1368.

5 _ سبحانى جعفر، فروغ ابديت، قم، مركزمطبوعاتى دارالتبليغ اسلامى، 1351.

6 _ سليم بن قيس، اسرار آل محمد صلى الله عليه و آله، قم، بى نا، بى تا.

7 _ عطاردى عزيزاللّه ، ترجمه اعلام الورى باعلام الهدى امين الاسلام طبرسى، كتاب فروشى اسلاميه، تهران، 1398.

8 _ عمادزاده اصفهانى، زندگى چهارده معصوم عليهم السلام، ناشر مؤلف، تهران، 1348.

9 _ فاضل جواد، چهارده معصوم عليهم السلام، كانون معرفت، تهران، 1344.

10 _ فريد مرتضى، الحديث، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، تهران، چاپ اوّل، 1365.

11 _ قمى شيخ عباس، ترجمه بيت الاحزان، كتاب فروشى اسلاميه، تهران، چاپ ششم، 1356.

12 _ قمى، شيخ عباس، منتهى الآمال، تهران، كتاب فروشى اسلاميه، 1338.

ص: 151

13_ مجلسى محمدتقى، جلاءالعيون، انتشارات قائم، تهران، بى تا.

14 _ محقق سيد على، اسلام در قلب اجتماع، نسل جوان، قم، 1357.

15 _ محمدى اشتهاردى محمد، داستانهاى شنيدنى از چهارده معصوم عليهم السلام، قم، انتشار نبوى، چاپ ششم 1374.

16 _ مطهرى مرتضى، داستان راستان، دفتر انتشارات اسلامى، تهران، 1359.

17 _ موسسه در راه حق، پيشواى دوم حضرت امام حسن عليه السلام، قم، چاپ مكرر، 1369.

18 _ مؤسسه در راه حق، نگرشى كوتاه بر زندگى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، قم، چاپ مكرر، 1369.

19 _ موسوى جزائرى، سيرة النبى، سرچشمه زندگى، اهواز، چاپ اوّل، 1369.

20 _ موسوى جزايرى، سيره فاطميه، حوزه علميه، اهواز، چاپ اوّل، 1370.

21 _ موسوى جزايرى، سيره ى علوى، حوزه علميه، قم، چاپ اوّل، 1339.

22 _ موسوى جزايرى، سيره امام حسن مجتبى عليه السلام، حوزه علميه، اهواز، 1371.

23 _ نجفى محمد جواد، ستارگان درخشان، تهران، 1356.

24 _ نعيمى، جواد، قنوت سرخ صنوبر، مركز نشر تبليغات اسلامى، تهران، 1373.

25 _ نورى يحيى، سجاده نور، پيام عدالت، تهران، چاپ اول، 1377.

26 _ هدايت خواه ستار، گوهر آفرينش، معاونت پرورشى اداره كل آموزش و پرورش خراسان، مشهد، چاپ اوّل، 1371.

ص: 152

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109